چند کلبه و یک عقاب؛ مرکز ملی بهایی در ژوهانسبورگ

Published by Iranwire

آرش عزیزی- ژوهانسبروگ

ژوهانسبورگ بزرگ ترین شهر آفریقای جنوبی و یکی از وسیع ترین شهرهای کل قاره است اما با بیش تر شهرهای بزرگ فرق دارد. قدمت آن از تهران خودمان کم‌تر است. همین ۱۳۰ سال پیش بود که در صخره‌های این نزدیکی طلا پیدا کردند و تب طلای اواخر قرن نوزدهم باعث شد شهر پا بگیرد و انواع و اقسام آدم‌ها را از سراسر آفریقا و دنیا به خود جذب کند. اما توسعه آن، جوری پیش رفته که مرکز شهر فشرده و پر از جمعیتی داشته باشد که امروز پر از جرم و جنایت است و در عوض حومه‌های شمال شهر پر از شهرک‌هایی است که در میان پستی بلندی‌های پردرخت، خانه‌های ویلایی زیبا دارند و مراکز خرید نه چندان زیبا.

فاصله بین این حومه‌ها زیاد است اما نه حمل و نقل عمومی چندانی در کار است و نه حتی تاکسی. همین تردد را بدون داشتن اتومبیل دشوار می کند. این‌جا است که نرم‌افزار اخیرا جنجالی شده «اوبر» به میان می‌آید. آفریقای جنوبی یکی از اوبرپذیرترین مناطق دنیا است و در تمام کوچه پس‌کوچه‌های ژوهانسبورگ و حتی شهرک‌ معروف سیاه‌نشین «سووتو» که به نظر، ارتباط فیزیکی اندکی با جهان بیرون دارد، کلی اوبر پیدا می‌شود.

محل اقامت من در یکی از این حومه‌های شمالی به نام «ملویل» است که تقریبا نزدیک به شهر قرار دارد و بر خلاف بیش تر ژوهانسبورگ، می‌توان در خیابان‌هایش قدم زد و بین بارها و رستوران‌ها پلکید.

می‌کوشم سفرم هم به شمال باشد و هم به جنوب گرچه پیش می‌آید که بیش تر سوژه‌ها در شمال هستند و این خودش چالشی است.

در روز اول، کاوش را از «نورت رایدینگ» آغاز کردم که بخشی از حومه‌ شمالی به نام «رندبورگ» است. رندبورگ هم مثل بسیاری حومه‌ها، در زمان آپارتاید شهری جدا بود اما از ۱۹۹۵ بخشی از حوزه شهرداری بزرگ ژوهانسبورگ به شمار می رود.

از آن‌جا که بهایی‌های آفریقای جنوبی قرار است موضوع اصلی این وبلاگ در این مرحله باشند، می‌خواستم کار را با بازدید از مرکز ملی بهایی‌ها آغاز کنم و انتظار داشتم با دفتری اداری‌مآب روبه رو شوم.

به مقصد که رسیدم، فهمیدم انتظارم غلط بوده. «مرکز» در واقع مجموعه‌ای است دراندشت. دفتر اصلی در کلبه‌ای است که سقفش را به سبک آشنای آفریقایی‌ها، «توفال‌کوبی» کرده‌اند. کلبه‌های دیگر، خانه بعضی کارمندان مرکز و بهایی‌های مختلف است. بیمارستانی که پزشکانش بهایی‌اند و بیمارانش آفریقایی. مدرسه‌ای ابتدایی نیز در حال ساخته شدن است.

بیرون در یکی از ساختمان‌های اصلی، یکی از نمادهای آشنای بهایی‌ها را می‌بینیم؛ عقابی به نشانه تعالی در میان ستاره‌ای 9 پر.

بعدها که عکس‌های این دیدار را برای بهترین دوستم می‌فرستم، با تعجب می‌پرسد:‌ «مگر سیاه‌پوست‌ها هم بهایی دارند؟»
غافل از این‌که در کشوری که اکثریت غالبش سیاه‌پوست است، اکثریت بهایی‌ها سیاه‌پوست هستند و از جمله بیش تر کسانی که در مرکز بهایی‌ پای صحبت‌شان می‌نشینم.

میزبانان اصلی من، «شارلوت ماتدات» و «پیتر امپوتل» هستند که هر کدام مسوولیت‌هایی را از طرف جامعه بهایی آفریقای جنوبی دنبال می‌کنند.

دور میزی چوبی، زیر عکس بزرگی از «عبدالبها»، فرزند و جانشین بنیان گذار دیانت بهایی می‌نشینیم و شارلوت و پیتر با مهربانی کمک می‌کنند شخصیت‌های بهایی مختلفی در سراسر کشور را پیدا کنم که به محتوای پروژه ما بخورند؛ شهروندان مختلف جمهوری رنگین‌کمان که بعضی ایرانی هستند و بعضی سیاه‌پوست و بعضی دیگر سفیدپوست. اسم‌های مختلفی را که در طول پژوهش پیدا کرده‌ام وقتی نام می برم، گاه در چشمانشان جرقه‌ای می‌زند و کار به تعریف می‌کشد: «فلانی را یادت هست؟ چند وقت است از او بی‌خبرم.»
بیش از ۲۰۰ هزار بهایی در آفریقای جنوبی زندگی می کنند و شارلوت و پیتر قاعدتا همه آن ها را نمی‌شناسند. اما تقریبا از هر فردی نام می‌برم، خاطره‌ای از او به یاد دارند. گاه نیزی آهی می‌کشند و می‌گویند او دیگر متاسفانه در قید حیات نیست.

در میان این صحبت‌ها اما به این نتیجه می‌رسم که پیش از هر کس می‌خواهم با همین دو بهایی پرانرژی و مهربان آغاز کنم. اول از امپوتل که او را «عمو پیتر» می‌نامند، شروع می‌کنم.

از همین گفت وگو با عمو پیتر به این نتیجه می‌رسم که بهترین شیوه پیش‏برد این پٰروژه باید چه باشد؛ صحبت با شخصیت‌هایی که با آن ها ملاقات می کنم و گفتن از زندگی‌ آن ها.

عمو پیتر در سال ۱۹۵۹ در منطقه‌ای روستایی در نزدیکی «راستنبرگ» به دنیا آمد؛ یکی از مهم ترین شهرهای سفیدپوست‌های هلندی‌تبار (بوئرها) که در پای رشته کوه «ماگالیسبرگ» بنا شده و امروز بخشی از استان شمال غربی است. فوتبالی‌ها شاید یادشان باشد که استادیوم سلطنتی «بافوکنگ» یکی از میزبان‌های اصلی جام جهانی ۲۰۱۰ بود. این استادیوم در فوکنگ واقع شده است؛ شهری که پایتخت سلطنت آفریقایی قوم بافوکنگ است و درست کنار راستنبرگ.

زبان مادری عمو پیتر هم مثل بافوکنگ‌ها، «ستسوانا» است؛ یعنی زبان اکثریت مردم باتسوانا. در زمان آپارتاید که اساس آن بر جدایی نژادی بود، سیاه‌پوستان در اطراف راستنبرگ بودند و تنها برای کار به شهر و معادن پرشمار اطراف می‌رفتند.

عمو پیترمی‌گوید: «مادرم در خانه مردم کار می‌کرد و پدرم باغبان بود اما کاری کردند که همه بچه‌هایشان مدرسه بروند و درس بخوانند. بزرگ که می‌شدم، موقع تعطیلات می‌رفتم در معادن کار می‌کردم تا پولی برای خرید لباس و کتاب پیدا کنم.»

مثل بیش تر سیاه‌پوستان، عمو پیتر هم کم خاطره از آپارتاید ندارد. او برایم از خاطره‌ای می‌گوید که به زمان کار کردنش در کارخانه اسید سولفوریک برمی‌گردد: «کارم آن‌جا این بود که بروم و برای سفیدپوست‌ها از آشپزخانه غذا بیاورم چون فقط برای سفیدپوست‌ها غذا می‌پختند و آشپز که بود؟ یک سیاه‌پوست! با دوچرخه از آشپزخانه به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتم و غذاها را می‌رساندم.»

ترکیب کارخانه کاملا بر اساس اصول جدایی آپارتایدی بود؛ مدیر انگلیسی بود، سرکارگر و تمام اپراتورها «آفریکانر» (بوئر) بودند و فقط کارهایی مثل دستیاری و آبدارچی متعلق به سیاهان بود. در ضمن، در حالی که سیاهان برای سفیدها چای می بردند، خودشان اجازه چای خوردن با فنجان را نداشتند و باید از قوطی کنسرو فلزی چای می‌خوردند. عمو پیتر داستان را جوری تعریف می‌کند که انگار همین دیروز اتفاق افتاده است: «آشپزخانه پنجره بزرگی در طبقه بالا داشت. فنجان‌ها یک طرف بودند و قوطی‌های کنسرو یک طرف. من هر روز باید برای سفیدپوست‌ها در آن فنجان‌ها چای می‌ریختم و می‌بردم و خودم در قوطی کنسرو چای می‌خوردم. یک روز از این وضع خسته شده بودم و شروع کردم از فنجان استفاده کردن. یک پسر جوان آفریکانر آمد،  فنجان را برداشت، انداخت به سوی پنجره و آن‌را شکست و داد زد این کافر داشت از توی اون فنجون چای می‌خورد (کافر اصطلاحی تحقیرآمیز بود که به سیاه‌پوستان خطاب می‌شد)!»

مدیر انگلیسی که از شلوغی باخبر شده بوده، از راه رسیده و گفته است چه خبر شده. آفریکانرها خبر نداشتند که مدیر زبان‌شان را بلد است. مدیر از کوره در می‌رود و می‌گوید: «چه اشکالی دارد؟ اشکالی دارد؟ از امروز همه از فنجان استفاده می‌کنند و هیچ‌کس نیاز نیست از کنسرو چای بخورد.»

چند روز بعد پای صحبت یک خانواده‌ ایرانی بهایی نشسته بودم که با تلخی از این می‌گفتند که هر وقت برای احترام به خانه عموها و خاله‌های غیربهایی خود می‌رفتند، غذایشان را در ظرفی جدا از بقیه می‌ریختند که ظرف‌های دیگر توسط این «کافرها» «نجس» نشوند. این داستان را اولین بار نیست که می‌شنوم. حتی معروف است که یکی از زندانیان سیاسی روحانی در زمان شاه وقتی در سلول خود برای آن‌ها که کافر می‌دانست چای می‌ریخت، استکان را می‌شکست.

به این فکر می‌افتم که آپارتاید واقعا از رگ گردن به ما نزدیک‌تر است با تشابهی چنین دقیق؛ کاربرد همان کلمه کافر این‌بار به معنایی دیگر.

***

خانواده عمو پیتر مسیحی بودند. او شش خواهر و برادر دارد که بیش ترشان به اصطلاح، به «تولد دوباره» مسیحی رسیده‌اند؛ یعنی به کلیساهای «اوانجلیک» پیوسته‌اند که به افراط ‌گرایی معروف هستند. مادرش البته متعلق به کلیسای «لوتری»‌ها بود و اجداد او از اولین مسیحی‌های آفریقای جنوبی. برادر بزرگ او حتی خودش صاحب کلیسا است.

اما پیتر ۲۱ ساله بود و در دانشگاهی در «مافیکنگ» درس می‌خواند که با دیانت بهایی آشنا شد. مافیکنگ آن روزها در قاموس نظام آپارتاید، جزوی از آفریقای جنوبی به حساب نمی‌آمد و پایخت «بانتوستانی» به نام «بوفوتاتسوانا» بود (بانتوستان‌ها فضاهای محدودی بودند که آفریقای جنوبی به نام کشور علم کرده بود و سیاهان را زور می‌کرد در آن‌ها زندگی کنند).

در چنین دانشگاهی، دوستی با غیرسیاه پوست‌ها معمول نبود. اما او دختری سفیدپوست از هم‌کلاسی‌هایش را خوب به یاد می‌آورد و می گوید که خیلی «دوست‌داشتنی» بود. در میان آفریقایی‌ها معمول شده بود که به بیش تر غیرسیاه‌پوست‌ها، حتی اگر اروپایی‌تبار نباشند، سفیدپوست بگویند اما نام دختر مورد نظر، «سپیده روحانی» بود؛ دانشجوی جوان ایرانی که پدر و مادرش به رسم معمول بهایی‌ها، به منطقه محرومی مثل مافیکنگ مهاجرت کرده بودند.

پیتر از سپیده که می‌گوید، چشمانش می‌درخشد و معلوم است خاطرات خوبی از آن دوران دارد: «می‌نشست و با ما حرف می‌زد. از هر دری صحبت می‌کردیم. معمول نبود با سفیدپوست‌ها بنشینی و از این حرف‌ها بزنی؛ آن هم درباره مذهب. چون من در کلیسای کاتولیک هم که بودم، عادت داشتم کشیش‌هایمان سفیدپوست‌های ایرلندی باشند. با پیشینه‌اش که آشنا شدم، فکر می‌کردم یک جورهایی هندی است (با خنده). دعوتمان کرد به مرکز آن روز بهایی‌ها اما مذهبش را خیلی جدی نگرفتم. بیش تر جذب این شدم که چه قدر رفتار دوستانه‌ای داشت و چه قدر صادق بود و چه قدر اجتماعی. اولین بار بود که این کیفیت‌ها را در فردی سفیدپوست می‌دیدم.»

عمو پیتر مجبور شده بود به دانشگاهی در مافیکنگ برود چون پول رفتن به مدارسی که بتواند او را راهی دانشگاه «ويتوارستان» (دانشگاه معروفی در ژوهانسبورگ که دست بر قضا، این مطلب را اکنون از همان‌جا می‌نویسم) کند، نداشت؛ سرنوشت بسیاری از سیاه‌پوستان.
می گوید برای همان دانشگاه مافیکنگ هم با داستان‌های مختلف پول جور می‌کرد: «شهریه یک سال را کاتولیک‌ها دادند اما وقتی برخی اصول تثلیث را زیر سوال بردم، دیگر ندادند. هزینه یک سال را استادم داد، دو سال را هم پادشاه بافوکنگ که شخصا پیش او رفته بودم.»

عمو پیتر در آن سال‌ها بهایی نشد گرچه وقتی معلم دبیرستان شد؛ از سپیده دعوت می‌کرد که برود و دیانت بهایی را به دانش‌آموزان درس دهد؛ چنان‌که از سایر مذاهب هم دعوت می‌کرد.

اما سال‌ها بعد و پس از سقوط آپارتاید بود که به مذهبی که سال‌ها قبل با آن آشنا شده بود، پیوست؛ به ویژه پس از آن‌که با «مارگارت سیرز»، بهایی سفیدپوست امریکایی که برای دیدار از آفریقای جنوبی رفته بود، آشنا شد و خانم سیرز بعدها نسخه‌ای از کتاب شوهرش را برای پیتر پست کرد.

بعد از بهایی شدن بود که پیتر از سرکوب بهایی‌ها در ایران با خبر شد و هنوز هم که صحبت این مقوله می‌شود، می‌توان غم را در چهره‌اش دید: «ایرانی‌های بهایی که من می‌شناختم، همه در آفریقای جنوبی مورد استقبال بودند. آن ها به خاطر صداقت‌شان، به خیلی از وزارت خانه‌های دولتی راه یافتند. صادق بودند و شاد و خوشحال و اجتماعی. در همان بوفوتاتسوانا هم خیلی مورد اعتماد بودند. قلبم شکست که آخر چرا در سرزمین خودشان به آن ها اعتماد نمی‌کنند؟»

با عمو پیتر در اطراف مجموعه قدم می‌زنیم و با ساکنین مختلف آن صحبت می‌کنیم. کنار کتاب خانه که می‌ایستیم و او کتاب‌های مختلف را می‌بیند، می گوید هر کدام خاطراتی را برایش زنده می‌کنند؛ مثل عکس سه بهایی که در سال ۱۹۹۴، در دوران خشونت‌بار پیش از انتخابات آفریقای جنوبی در «ایست لندن» کشته شدند.

خیلی از آپارتاید و تبعیض صحبت کردیم اما ناگهان حرفی در این مورد می‌زند که انگار تازه به یادش رسیده است: «دلم برای سفیدپوست‌ها می‌سوزد چون خیلی چیزها را از دست داده‌اند؛ مثلا ما زبان آن‌ها را بلدیم اما آن‌ها زبان‌ما را بلد نیستند چون فکر می‌کردند از آن ها پایین‌تریم. از غنای فرهنگ ما بی‌خبرند چون هیچ تجربه‌ای از آن ندارند اما ما فرهنگ آن‌ها را می‌شناسیم. حتی در بین فقرا هم می‌بینی که سیاه‌پوستانی که بی‎کار هستند، استراتژی خودشان را برای امرار معاش دارند و کم تر پیش می‌آید که گدایی کنند اما این در مورد سفیدپوست‌های این‌جا صدق نمی‌کند چون ما سخت کوشیده‌ایم و چیزهایی داریم که آن‌ها ندارند.»

بعد می‌افزاید: «یک روز در ایران هم همین می‌شود. بهایی‌ها چون سختی کشیده‌اند، به رشد و موفقیت می‌رسند اما سرکوب‏گران چنین موهبتی ندارند.»

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *