انتشار در وبلاگ رویاهای تورنتویی
تازه هنوز فقط پاییز تورنتو شروع شده و من هر چی فکر میکنم یادم نمیآد قبلا کی اینقدر سردم میشد. اینقدر سرد که همین الان دستام از اومدن روی کیبورد میلرزن با اینکه پنجرهها رو بستم و یکی دو تا هم لباس پوشیدم!
عجب حس عجیب و راستش بدیه این سرما. به ساعتت که نگاه میکنی، فکر بستنش رو دستت و اون احساس یخ یه جوریت میکنه. اگه هوا واقعا سرد شده باشه، حتی فکر زدن عینک با اون دستههای فلزی سرد به وحشتت میاندازه. حالا فکر کنید چه بدبختیئه فکرِ لخت شدن و دوش گرفتن! من که میرم توی حموم و درو میبندم و لباسها رو در میآرم وبعد اول کلی دوش آب داغ رو باز میکنم تا همهجا رو بگیره و بعد میرم زیرش و بعدش امکان نداره بتونم پنج دقیقهیی بیام بیرون. انگار میترسم دوشو ببندم و خیسِ آب تو اون هوای سرد بمونم بیرون. دیگه گفتن نداره که از دم خونه که میری بیرون، مثلا اگه بخوای فندک بزنی و سیگاری روشن کنی، چه مکافاتی وجود داره. دست سرد و یخزده و سرخ روی اون ماشهی فندک چه بلایی که سرش نمیآد!
و تازه همهی اینها اولِ پاییزه! هنوز زمستون طولانی و بدنامِ تورنتو مونده و من از الان میفهمم اون باد و سوزِ بدی که ازش صحبت میکنن چه جور جونوریه.
×××
ریشهی بیشترِ این بدبختیها شاید این واقعیته که من حدود دو سال تو مالزی زندگی کردم که جز آفتاب تابان و سوزانِ استوایی خبر از هیچ نوع آب و هوای دیگهای نیست (مگه بارونای وحشیِ موسمی) قبل از رفتن به مالزی همه هشدار میدادن که چقدر آب هوای گرم و شرجی بده اما واقعا من سگِشو به این آب و هوای سگیِ سرد ترجیح میدم.
چرا؟ چرا گرما بهتره از سرما؟
خوب اولا گرما که اومد میشه آدم هر چی لباس پوشیده درآره و قضیه حل میشه. فوقِ آخرش اینه که همهچی رو در میآری و میری جلوی کولر. (البته به یادم نیارین که اگه کولر نداشته باشی گرما چه جهنیمه. اگه اونجوری باشه گرما بیشتر بوی لجن و مریضی میده، نه؟) بعدش اگه تو خیابون باشی و خیلی گرمت باشه میری یه جا زیر یه کولری، پنکهای چیزی و تازه بعد اون تو اینقدر سردت میشه که همیشه حال میکنی بیای بیرون زیرِ گرما. وای که چه حالی داره گرمای شرجیِ استوایی وقتی از زیر کولر میآی بیرون.
ولی راستش رو بخواید هر چی بیشتر یاد لذتی که از گرمای استوایی مالزی میبردم، میافتم بیشتر به خودم و سر کردن با این سرمای تورنتویی امیدوار میشم. چرا؟ چون منِ لعنتی همهی عمرمو تو تهران زندگی کردم و دو سالشو تو مالزی و اونوقت اینقدر تاثیر گرفتم. گفتن نداره که بعد از یه مدت احتمالا برای برف و سرما و زمستونِ اینجا هم غزل عاشقانه میگم. مییام میشینم همینجا کلی حرف از خوبی و داغی شکلاتِ داغ و بخاری و شومینه و برفبازی و یخ زدن همهی بدن و بعد اومدن تو خونه و دوش آب داغ گرفتن میزنم. که آخه امید و عشق به زندگیه که آدمو جلو میبره، نه گرما و سرما. اگه این امید نبود مگه میشد هر روز صبح، وقتی که حتی دلت نمیآد پتو رو بزنی کنار و از تخت بیای پایین، بلند شی چند کیلومتر پیاده تا محل کار بری و تمام راه روی دستات ها کنی که یخ نزنن. یاد حرفی میافتم که تو یکی از فیلمای معرفیِ کانادا شنیدم: “در زمستان، یک روز خوب، یک روزِ خوبِ زمستانی است.”