انتشار در وبلاگ رویاهای تورنتویی
پس از اینکه شانزده سال اول زندگی را در ایران گذراندم حدود پنج سال است که به جز یک وقفهی یک ساله در خارج از ایران زندگی کردم. یک سال در انگلستان، دو سال در مالزی و حالا نزدیک یک سال در کانادا. زندگی در کشوری غیر از محل تولد، و کلا تغییر محل زندگی، پیامدهای خاص خودش را دارد. مهمترین آنها اینست که باید در جوی با زبانی جدید زندگی کنی و در ضمن در کشور جدید کسی را نمیشناسی و باید همه چیز را از نو بسازی. این همیشه چالشی بوده که از آن استقبال کردهام.
اولین شهر خارجی که در آن زندگی کردم شهر کوچکی بود در جنوب غربی انگلستان: باث، که همچنان به آن عشق میورزم، هشتاد هزار نفر جمعیت دارد و 97.2 درصد این جمعیت سفیدپوست هستند. منظورم این است که نشانتان بدهم در آنجا کمتر خبری از ایرانی و اقوام دیگر بود و این به من امکان داد واقعا به “خارج” رفته باشم و در محیطی کاملا جدید قرار بگیرم. البته مدرسهی خصوصی گرانقیمت من (آکادمی باث) متشکل از صد در صد جمعیت مهاجر بود. در خوابگاهی که در آن زندگی میکردم بیشتر جمعیت آفریقایی بودند: نیجریهایهای انگلیسی زبان و آنگولاییهای پرتغالی زبان و تعداد قابل توجهی هم از چین و هنگ کنگ داشتیم. اما من از ابتدا بیشتر با آفریقاییها جوش خوردم؛ بخصوص با آنگولاییها. دلم خیلی برای آن روزها تنگ شده است و گاهی آرزو میکنم در انگلستان میماندم و در همان جو ادامه میدادم. زندگی با آفریقاییها گوهر گرانی بود که از دست رفت.
در باث کمتر فرد ایرانی را میشناختم. در مدرسهمان یکی دو نفری ایرانی بودند و بعدها که در رستوران کی اف سی کار میکردم هم دو نفر از همکارانم ایرانی بودند (که به لطف سفارش همانها به شغل رسیده بودم). ولی خبری از “جامعهی ایرانی” نبود و این در انگلیسی یاد گرفتن من نقش بسیاری داشت. به معنای کلمه تشنهی یاد گرفتن بودم. آرزویم این بود که نه تنها تمام کتابهای کتابخانه که بلکه تک تک نامههای بانک و مدرسه و غیره را هم بخوانم و بفهمم. یادم هست که شیشهپاککن مجاریالاصلی داشتیم که تند و تند حرف میزد و حرف میزد و من به ندرت میفهمیدم. با خودم عهد کردم که انگلیسی را بیاموزم. نمیدانم اگر به لندن رفته بودم و جذب “جامعهی ایرانی” شده بودم وضعیت انگلیسیام چه میشد. اما امروز، شاید به لطف همان روزهای انگلستان، تقریبا هیچ وقت نیست که کسی حرف بزند و معنای آن را نفهمم، حتی در ترانهها و یا استند آپ کمدیها. به لطف این انگلیسی بلد بودن خیلی چیزها نصیبم شده است. چه دوستانی که پیدا نکردهام، به چه دنیاهایی که وارد نشدهام.
به مالزی هم که رفتم خبری از “جامعهی ایرانی” نبود. آن موقع هنوز موج هجوم ایرانیان به آن کشور آغاز نشده بود. در کلاسی که شرکت کردم، بر خلاف بسیاری از کلاسهای همان مدرسه، تمام جمعیت کلاس مالزیایی بودند (به جز یک خارجی دیگر… که ایرانی بود!). با ایرانیها ارتباط چندانی نداشتم و البته همانطور که گفتم هنوز خیلی خبری از “جامعهی ایرانی” هم نبود. در آن موقع هنوز یک نشریه ایرانی هم منتشر نمیشد (امروز چندین نشریه ایرانی در کوالالامپور و اطراف منتشر میشود). البته بعدها بعضی از بهترین دوستانم از ایرانیان بودند (و یکیشان هنوز از بهترین رفقا است). اما حتی در وقتی در شرکتِ ایرانی کار میکردم من و رئیسم تنها ایرانیهای شرکت بودیم. خواهرم که به مالزی آمد حلقهی دوستانش بیشتر از آسیای جنوبی (بخصوص بنگلادش و سری لانکا) بودند و عملا بیشتر وقتمان با آنها میگذشت.
این همه را گفتم که بگویم حضورم در خارج همیشه دور از “جامعهی ایرانی” بوده است و این با اینکه بیشتر پیش آمدی اتفاقی بوده است اما چند دلیل عامدانه هم بوده که باعث شده دنبال “جامعهی ایرانی” نروم.
یکی این بوده که من نه تنها هیچوقت ناسیونالیست نبودهام که از همه نوع ناسیونالیسم و بخصوص نوع ایرانی آن بیزارم. من همیشه انترناسیونالیست بودهام و با هویتهای دروغین ملی و قومی مخالفم و نوع ناسیونالیسم ایرانی، همراه با راسیسمِ ضدعربی، از مشمئزترین ایدئولوژیهایی است که دیدهام. وحدت “ایرانیها” حول پرچمِ مقدس و خلیج فارس و قابلمهی قرمهسبزی همیشه حالم را به هم زده است.
دوم اینکه با روح ماجراجویانهام همیشه دوست داشتهام در میان مردم و فرهنگهای مختلف سرک بکشم. دوست داشتم اگر در مالزی زندگی میکنم واقعا مالزیایی باشم و در همان فرصت کوتاه 2 ساله کمی درون مردم آن کشور نفوذ کرده باشم و از حال و هوایشان بیشتر بدانم.
اما در عین حال همانقدر که از ناسیونالیسم ایرانی بیزار بودهام از نوای “ما با ایرانیها نمیچرخیم” هم دل خوشی نداشتم. راستش این هم جلوهی دیگری از همان ناسیونالیسم است که خود را وارونه نشان میدهد. نوعی برتر دیدن افرادِ “خارجی” و تحقیر پیشینهی خودی. برای همین هیچوقت سعی نکردهام توی بوق و کرنا کنم که “من با ایرانیها نمیچرخم”. همیشه روی پرچمم نوشتهام: “من افراد را بر اساس ملیت و قومیتشان قضاوت نمیکنم”. نه تنها این، که اصلا ملیت و قومیت برایم وجود و موضوعیت ندارند. (در واقع اینها هویتهای ساختگی هستند که چیزی راجع به هیچ فردی نمیگویند).
اما اجتناب من از “جامعهی ایرانی” به دلایلی که در بالا گفتم بوده است. در واقع تشکیل چنین “جوامعی” خود نکتهای بسیار منفی است و این جوامع در خارج معمولا منجلاب همان ناسیونالیسم متعفنی که گفتم میشوند. اعضای این جوامع، متاسفانه، از حیات و نبضِ بستر اصلی کشور فاصله میگیرند، دور هم جمع میشوند و برای معرفی و ارتقای بیشتر “ایرانیها” تلاش میکنند و منظورشان از “ایرانیها” کارگران و مردم زحمتکش و مبارزاتشان نیست. درست برعکس. اینها وقتی پایش برسد حاضرند برای دفاع از “ایرانیت” پشت جمهوری اسلامی هم بروند و حتی گفتن از وضعیت بد داخل ایران را “بد نشان دادن تصویر” و مطابق با کفر میدانند. وقتی اینها از تبلیغِ “ایران” حرف میزنند منظورشان صحبت از امپریالیستهایی مثل کورش خان کبیر یا خزعبلاتی همچون مذهب زرتشتیت و خدایان پوچی همچون اهورامزدا یا مضحکههایی مثل جشنهای زیرخاکی مهرگان و تیرگان و غیره است. معلوم است که من هیچ تعلقی به این نوع “جوامع” ندارم.
اما از وقتی که به تورنتو آمدم این مسئله شکل جدیدتری به خود گرفته است. تورنتو منجلاب مولتی کالچرالیسم است که با افتخار روی پرچمش نوشته که جامعه را به موزائیکهای قومی تقسیم کردهاند. به علت مجموعهای از دلایل در اینجا از اول به شدت جذب جامعهی ایرانی شدم. در واقع جامعهی ایرانی اینجا به قدری بزرگ بود که بهترین جا برای یافتن شغل بود و البته دست حادثه هم نقشی در این میان بازی کرد (اولین صاحبخانهام ایرانی از کار درآمد!). خلاصه طولی نگذشت که صاحبخانهام ایرانی بود، نزدیکترین اقوامم در شهر ایرانی بودند، صاحبکارهایم (تا به حال 3 صاحب کار داشتهام) ایرانی بودند و حتی مدرسهی خصوصی که قرار بود به آن بروم ایرانی بود! (البته شانس آوردم که این بعدها عوض شد و به دانشگاه تورنتو راه یافتم).
باور کنید یا نه روزهایی در تورنتو میگذرد که شاید ده کلمهی انگلیسی هم به زبان نیاورم. و این واقعا به تسلطم بر انگلیسی هم لطمه زده است. باید قایق زبان انگلیسیام را دوباره در آب بیندازم.
اما این احساس در ضمن دوگانه است.
تنها احساسم این نیست که میخواهم از جوامع قومی حاشیهای فرار کنم. نقطه مقابل این احساس، عشق و علاقه به انسانهای بسیاری است که در “جامعهی ایرانی” هستند و البته احساس علاقه به صحبت به زبان زیبا و شیرینِ فارسی که اکنون با آن مینویسم. عشق من به فارسی نیز پایانی ندارد و هنوز دوست دارم بگویم که مثلا عضو کمیته روابط قومیِ حزب نیودموکرات هستم تا اینکه معادل همین جمله را به انگلیسی.
این احساسهای متضاد پیش میروند و من با تمام قوا تلاش میکنم که در بستر اصلی جامعه جذب شوم و شهروند واقعی کانادا باشم. هر روز روزنامه را میخوانم و با هر کس در هر جا که ببینم صحبت میکنم تا از مسائل مردمِ کانادا باخبر شوم. و در عین حال اخبار ایران را هم دنبال میکنم و ارتباطم با جامعهی ایرانیِ کانادا را از دست نمیدهم و بر عکس از درون برای نابودی این جامعه تلاش میکنم! منظورم این است که تلاش میکنم ایرانیان هم بیشتر در بستر اصلی جذب شوند و خود را محدود به گتوهای قومی نکنند.
چند عقیده چراغ راه من است:
1- کارگران جهان وطن ندارند! ملیت و قومیت هویتهای ساختگی هستند که برای جدا کردن انسانها به وجود آمدهاند. تنها احساس واقعی “تعلق” من این است که مثل اکثریت کرهی ارض باید خود را در بازار بفروشم. “منافع ملی” دروغ و پوچند. منافع کارگران و زحمتکشان تمام دنیا با هم مشترک است. من هیچ منفعتی به عنوان “ایرانی” یا “کانادایی” ندارم. اگر هم صحبت از “کانادایی” بودن بکنم تاکید بر این است که شهروند جامعهای هستم که در آن زندگی میکنم و در جهان امروز جامعهها متاسفانه بر مبنای دولت-ملت سازمان داده شدهاند و مبارزات سیاسی و اجتماعی نیز به این اعتبار در همین سطح سازمان داده میشوند.
2- اگر نوروز زیباست، برای همهی مردم دنیا زیباست و اگر ابن سینا آدم خوبی بوده و کار مثبتی کرده، این دستاورد کل بشریت است. برای من چیزی مضحکتر از کنار گذاشتن دستاوردهای انسانها بر اساس ملیت و بعد هم دعوا بر سر آن نیست (مولانا ایرانی است یا ترک!). پیشینیان من در طول تاریخ نه امپریالیستهای ستمگری همچون کورش و پیامبرانِ دروغین از زرتشت تا مسیح که تمام مردم و آزادیخواهانی هستند که برای پیشرفت بشریت تلاش کردهاند. من به یک راهپیمایی طولانی برای ترقی و پیشرفت بشر اعتقاد دارم. پیشینیان واقعی من انقلابیون آمریکا و فرانسه در قرن هجدهم، کمونارهای پاریسی قرن نوزدهم، انقلابیون ایرانی اواخر قرن بیستم و انقلابیون ونزوئلا در اوایل قرن بیست و یکم هستند.
3- و من شهروند جهان هستم. هر جا که باشم. هر اتفاقی که برای مردم دنیا میافتد برای من جالب است و زندگی خواهران و برادرانم را از اتیوپی تا فیجی دنبال میکنم. قاعدتا خود را شهروند مسئول هر جامعهای که در آن زندگی میکنم میدانم و در چارچوبهای سیاسی-اجتماعی آن جامعه برای یک دنیای بهتر مبارزه میکنم.
4- فارسی زبان مادری من است و به انگلیسی مسلطم و در اسپانیایی تازهوارد. با تمام توانم از دانشم به این زبانها دفاع میکنم و نمیگذارم هیچ کدام از یادم بروند.
5- ایرانیهای خارج یا داخل به نظر من به صرف ایرانی بودن هیچ ویژگی خاصی ندارند. من راجع به آنها تک به تک قضاوت میکنم. دوری از “ایرانیان” همانقدر برایم مضحک است که پیوستن به “جامعهی ایرانی”.
و رویای من همان است که رویای مارتین لوتر کینگ بود: “رویایی دارم که در آن چهار کودک کوچکم در دنیایی زندگی میکنند که در آن آنها را نه بر اساس رنگ پوست که بر اساس محتوای شخصیتشان قضاوت میکنند. رویایی دارم که در آن این ملت روزی به پا میخیزد و طبق اصولی که بدان معتقد است زندگی میکند: ما این حقیقت را که تمام انسانها یکسان خلق شدهاند امری بدیهی میدانیم” (نقل از حافظه).