انتشار در پنج بخش در وبلاگ رویاهای تورنتویی
پنجشنبه، 23 ژوئیه:
9:20 شب، استان والنسیا، اسپانیا
چند ساعتی است که ساحل شرقی اسپانیا را با قطار پایین میآیم و در این قطار راحت که شش برابر صندلیهای معمولی جا دارد و آدم حال میکند در آن لپتاپش را بیرون بیاورد، دختری اسپانیایی که به قول خودش دیوانه است روی صندلی بغلی دارد به صدای بلند قاه قاه میخندد و در همین حال هوا دارد به غروب میزند. سخت است که در این موقعیت آدم بگوید حالم خوب نیست و بهانه بگیرد اما بهرحال تابحال با چند بدبیاری و چند کمعقلی برنامهها حسابی به هم ریخته و نتیجه اینکه پول و وقت حرام شده است اما چنانکه گفتم جذبهی اسپانیا چنان مرا گرفته که نمیتوانم بگویم پکر یا ناراحتم. با اینکه تا این لحظه یک پرواز و یک قطار را از دست دادهام و رسیدن به مقصدی که همسفرانم در آن هستند شاید امشب ممکن نباشد.
دیشب ابتدا با پروازِ ایر کانادا از تورنتو به مونیخ رفتم. دلم خیلی گرفت که در مونیخ از هواپیما پیاده شدم اما نتوانستم علی و فیروزهی عزیز، اقوامم که در این شهر درس میخوانند، ببینم. اما چه چاره که فقط حدود یک ساعت مهمان مونیخ بودم و بعد با لوفتانزا عازم بارسلونا شدم و دردسرها از همینجا شروع شد. به علت برنامهریزی بدی که از قبل انجام داده بودم، پرواز بعدیام به شهر کوچک مورسیا در جنوب شرقی اسپانیا را از دست دادم و پرواز دیگری هم در کار نبود. عمویم و خانوادهاش که میزبانان و همسفرانم هستند در همین پرواز بودند و زودتر از من خود را به مورسیا رساندند. حالا این هنوز تهِ بدبیاریها نبود. تصمیم گرفتم به ایستگاه قطار بروم و خودم را تا شب به مورسیا برسانم و این کار به خوبی داشت انجام میشد اما بدبیاری اینجا بود که در ایستگاه مرکزی قطار بارسلونا خبری از صرافی نبود و من هم جز دلار کانادا چیزی نداشتم! مجبور شدم با مترو به خیابان زیبا و مشهور رامبلاس بروم تا دلارها را یورو کنم و اینقدر وقت را بیهوده تلف کردم که تا زمانی که برگشتم آخرین قطارِ مورسیا که ساعت 5 حرکت میکرد هم رفته بود! این است که مجبور شدم قطاری به سمت شهر آلیکانته سوار بشوم که دومین شهر بزرگ استان والنسیا است و یکی دوساعتی با مورسیا فاصله دارد.
حالا سوار همان قطار هستم و کمی پیش شهرِ والنسیا را رد کردیم و داریم به مقصد، آلیکانته، نزدیک میشویم. دارم دعا میکنم که امشب بتوانم قطاری، اتوبوسی، چیزی پیدا کنم و خودم را به مورسیا و به عمو جان برسانم که در غیر این صورت خزانهی فیالحال اندک باید کمی هم خرج پیدا کردن جای خوابی برای امشب در آلیکانته شود.
اما راستش را بخواهید هر اتفاقی بیافتد، و با اینکه دو سه روزی از آخرین باری که حمام کردم میگذرد و تنم حسابی کوفته است، جز شادی و سرخوشی حالِ دیگری ندارم و حتی آغاز پردردسر سفرم را هم به فالِ ماجراجویی گرفته و دوست دارم. (هنوز این جمله را تایپ نکرده بودم که رویاییترین غذایی را که میتوانید تصور کنید آوردند! سالاد و خوراک گوشت و سس کوردوبایی با روغن زیتون و سرکه!). تابحال در طول همین یک روز با دو سه نفرِ جالب هم آشنا شدهام که به همهی ناملایمات میارزد: آلیسا دختری از بوسنی و اهل تورنتو که در هواپیما کنارم نشست و با هم 2 فیلم دیدیم؛ یائل، دختر یهودی بلژیکی که در فرودگاه و ایستگاه قطار بارسلونا با هم همراه شدیم و قرار شد در طول همین سفر دوبار هم را ببینیم؛ و حالا هم نانی، این دختر کوردوباییالاصل که ذرهای انگلیسی نمیداند و فقط مثل دیوانهها قاه قاه به تلاشهای مضحک من برای اسپانیایی حرف زدن میخندد!
جمعه 24 ژوئیه، 12 شب
ویلاهای لا توره، استان مورسیا، اسپانیا
اینجا اسپانیا است: صاحب هتلم در آلیکانته وقتی میفهمد هوس سیگار کردهام، یکی برایم میپیچد و دعوتم میکند در اتاق هتل سیگار بکشم!
گرمای شدید باعث میشود تمام روز تمام وجودت عرق بریزد و کولر خانهی عمو هم خراب است و این اوضاع را تشدید میکند و با این حال عاشق همین گرما و عرق هستم. انگار یک میلیون کیلومتر از زمستانهای تورنتو دورم.
مسئول تعمیرات مجموعه وقتی میفهمد میخواهیم کسی در آخر هفته بیاید و کولر و آبگرمکن را درست کند، می خندد و میگوید در اسپانیا کسی آخر هفته کار نمیکند.
در مکدونالد مردم به جای کوکاکولا، آبجو میخورند.
…
دیشب را بالاخره در آلیکانته گذراندم. نزدیک ساعت 11 به شهر رسیدم و خبری از قطار یا اتوبوسی که به مورسیا برود نبود و از سر ناچاری اتاقی در هتل سن سیمونِ آلیکانته گرفتم.
با وجود خستگی بسیار دوشی گرفتم و نزدیکهای نیمهشب زدم بیرون. عجب شبهایی دارد این آلیکانته!
نزدیکیهای ساحل و زیر نخلهای همیشه حاضرِ این منطقه قدم میزنی و از زنده بودن احساس شادی میکنی. ساختمانها و مجسمههای نقطه نقطهی شهر آن را جذابتر ساخته است.
هر چه به صبح نزدیکتر میشدیم انگار آلیکانته خیال خوابیدن نداشت. در میان کلابها و بارهای مرکز شهر و کنارهی ساحل قدم میزدم و مجذوب رقص پرشور مردم شده بودم که با آهنگ شورانگیز زبان اسپانیایی قاطی شده بود تا آدم را حسابی هوایی کند و دیگر جرات نکنم از از دست دادن پرواز و قطار گلایه کنم که چرا امشب به مورسیا نرسیدهام!
یک بارِ دوستداشتنی میبینم که اسمش هست کاپیتان هادوک و چهرهی این شخصیت تن تنیِ محبوب را روی سر درش نقاشی کردهاند. نمیخواهم یوروهای ارزشمند را بیشتر از این هدر دهم و برای همین میروم تو و فقط به رقص بقیه نگاه میکنم. دختر سیاهپوست خوشهیکل و باریک و بلندی به نوبت با دخترهای دیگر سالسا میرقصد… و وه که چه رقصی! انگار روی هوا پرواز میکند و از دیدنش چیزی نمانده اشک به چشمم سرازیر شود. نمیتوانم چشم از او بردارم و بار دیگر به خودم قول میدهم که وقتی برگشتم بروم و در کلاس رقص سالسا ثبت نام کنم!
×××
امروز صبح قطار ساعت 10 صبح را تا شهرِ مورسیا گرفتم و بعد از یک تاکسی 40 یورویی به گلف ریزورتِ لا توره که محل اقامت عمو است رسیدم. شوق دیدار عمو و اقوام تمام وجودم را پر میکند. کمی بعد از رسیدن با دختر عموی کوچک و نازنینم زیر گرمای سوزان، عرقریزان در محوطهی ویلا راه میرویم به دنبال کسی که بتواند کولر و آبگرمکن و ماشین لباسشویی را درست کند و اینجاست که میفهمیم اسپانیاییها قرار نیست آخر هفتهشان را تعطیل کنند که برای ما کولر درست کنند. من که عین خیالم نیست و گرمای سنگینِ ماه ژوئیه را دوست دارم.
ویلاهای لا توره بخشی از مجموعه غولآسایی متشکل از چندین هزار آپارتمان هستند که شرکتی به نام پولاریس در مورسیا، نزدیک ساحل “دریای کوچک” (Mar Menor) ساخته است و عمو هم خانهای برای تعطیلات در آن خریده است و من اکنون به آن دعوت شدهام (وصف این دریا، که در واقع برکهی آب شور است، را فردا که از آن دیدار کردم برایتان میگویم). این مجموعه پر از انگلیسیهایی است که جایی در اینجا خریدهاند تا در ایام بازنشستگی از مه و بارانِ جزیره فرار کنند و زیر آفتاب مورسیا لم بدهند و به بازی ابلهانهی گلف مشغول شوند. این منطقه ظاهرا آب خیلی زیادی ندارد و با این حال کلی آب باید خرج این بازی ابلهانهی این دلقکها شود! البته جوانهایی که تا نیمههای شب بساط کلابها را با رقص و آهنگ زنده نگاه میدارند نشان میدهد که احتمالا اقوام این پیرمردها هم کم به آنها سر نمیزنند!
امروز کار خاصی نکردیم مگر خرید اقلام برای خانه و بازدید از شهر سن خاویر که در نزدیکی مجموعه ویلاها است. در سن خاویر هم فقط به مرکز خرید بزرگی رفتیم و برای ماشین جی پی اس خریدیم و در ضمن کلی میوه و خوراکِ خوشمزهی مدیترانهای.
با خانواده که مسافرت میکنیم، ضربِ سفر آرامتر است و در عوض عشق و شورِ دیدار عزیزانِ فامیل (و شنیدن غیبتهای یک سال اخیر ایران) حالِ سفر را بیشتر میکند. امشب هم برنامهای برای فردا ریخته نشد اما احتمالا از دریای کوچک و شهرهای استان مورسیا، مثلا کارتاخنا، دیدار میکنیم. تا یکشنبه که شاید به سمت اندلس برویم.
هر جا که هستیم بیش از بازدیدهای مضحک توریستی و تیک زدن فهرست “دیدنیها”، سعی میکنم خودم را با تمام وجود غرق اسپانیا کنم: هوایش، غذایش، مردمش، زبانش، و روحش. و وای که این غرق کردن چه لذتی دارد.
پنجشنبه 25 ژوئیه،
2:30 نیمه شب
ویلاهای لاتوره، مورسیا، اسپانیا
سفر با خانواده هم از آن مقولههایی است که حال خودش را دارد: شاید کندتر از سفرهای دیوانهوار خودم باشد اما شیرینیهای خاص خودش را هم دارد.
صبح، صبحانهی مفصلی با سوسیس و بیکون و پنیرهای بهشتی مدیترانهای خوردیم و دیگر نزدیکهای ظهر شد تا با قشونِ اقوام پس از سر زدنی کوتاه به مرکز خرید دوس مارس در شهر سن خاویر و راه انداختن گوشیهای اسپانیایی که عمو و دخترعمو خریده بودند عازم کارتاخنا شدیم.
کارتاخنا از جنوبیترین شهرهای اسپانیا است که قدمتی چند هزار ساله دارد و در آن از بقایای کارتاژیها گرفته تا رومیها پیدا میشود و البته آخرین شرکتهای مد روز لباس هم وسط خرابههای چند هزار ساله مغازه باز کردهاند. جمعیت قابل توجه آفریقای شمالی هم در این شهر، که فاصله چندانی با الجزایر ندارد، زندگی میکنند و یک چهرهی به یاد ماندنی شهر را هم آنها ارائه میکنند.
کارتاخنا در ضمن بندر مهمی هم هست و از کلیدهای مهم اسپانیا به دریای مدیترانه.
دیدار را با خوردن چند آبجو و تاپاس لذیذ در کنار بندر شروع کردیم. مگر میشود این دستهای خسته در نزدیکیهای ساعت 3 صبح لذت تاپاسخوری و هنر اعلای تاپاس را برای خوانندگان عزیز توضیح دهند؟ تاپاس خلاصهای از تمام نبوغ آشپزی اسپانیایی است: نبوغ، ابتکار، اصالت طعم. و همهی اینها خودش را در بشقاب کوچکی نشان میدهد که میتواند شامل هر چیزی باشد از سیبزمینیهای ترد و دوستداشتنی، تا مخلوط هر حیوان دریایی که در مدیترانه به دست آمده و یا کالباسهای اسپانیایی که غذای ملی این کشور هستند (خامون).
ساحل دلباز کارتاخنا جلوههای زیبایی هم داشت، مثل مجسمهی تقریبا غولآسای مردی که چمباتمه زده بود. مجسمه را در یادبود قربانیان تروریسم (احتمالا حملات تروریستی چند سال پیش به متروی مادرید) ساخته بودند.
طبیعی است که از هر گوشهی شهر تاریخ میبارید اما این تاریخ تنها تاریخ چند هزار سالهی کارتاژیها و رومیهای نبود. خیابانهای تنگ و باریک شهر ارمغانهای بسیاری برای ما داشتند و دست بر قضا شاهکارهای مدرنیستی اسپانیا نیز بخشی از آن بود.
خیابان کوچک مایور که فاصله چندانی با ساحل نداشت پر از ساختمانهای جنبش معماری مدرنیستا است که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم در این کشور جریان داشت و شاهکارهای بزرگ و اصیلش را که کارهای آنتونیو گائودی باشند قبلا در بارسلونا دیده بودم. چنان شیفتهی کارهای آن استاد بزرگ شدهام که هر چه رنگ و بوی مدرنیستا بدهد با احترام و لذت نگاهش میکنم.
بناهای باسابقهی تاریخی را به راحتی کمی گشت زدن میشد در شهر پیدا کرد. حداقل دو آمفیتئاتر سبک رومی عظیم (که البته ظاهرا یکی را بعدها با تقلید از آنها ساخته بودند و اما یکی کار اصیل خودشان بود) دیدیم که برای دیدن کولوزوئیم بزرگ در رم آمادهمان کرد. دیوار کارتاژیها که شاهد زندهی جنگهای پونیک (جنگهای کارتاژ و رم در دوران قبل از میاد مسیح) بود در انتهای شهر دیده میشد.
چیز زیادی از قلعهی کونسپسیون سر در نیاوردم و البته به داخل آن هم نرفتیم اما سوار آسانسوری شدیم که برای آن ساخته بودند و به ارتفاعی بالا رفتیم تا تمام شهر را دید بزنیم. محوطهی دور قلعه را با باغ زیبایی تزئین کرده بودند که خانهی چند طاووس ماده بود. تابحال ندیده بودم که طاووسها از آدم فرار نکنند و نشنیده بودم که مثل کلاغ هم صدا میدهند!
از آن بالا هیچ چیز بهتر از دیدن تمام کارتاخنا نبود. از یک طرف دریای مدیترانه پر از کشتیهای باری و تفریحی، از یک طرف دیوار عظیم کارتاژیها، از یک طرف آمفیتئاتر رومی که درست دیوار به دیوار آن آمفیتئاتر جدیدی برای کنسرتی در همان شب آماده میشد… نمیتوانستم چشم از دریا بردارم و مدام به فکر این بودم که امپراتوریهای غولآسای کارتاژ و رم در همین دریا و همین ساحل چه جدالهای خونباری که نداشتهاند. فقط دیدن کارتاخنا هم که شده وادارم کرد به فکر بیشتر دانستن راجع به جنگهای پونیک باشم.
5 اوت 2009:
2:32 نیمه شب
اتاق کوچکی که در هاستلی دو ستاره برای عمو و خانواده رزرو کرده بودم اول حالشان را گرفت. یاد چند سال پیش افتادم که اتاق مشابهی در هاستلی در استانبول برای پدر و مادر و خواهرم رزرو کرده بودم و آنها هم اول شوکزده شده بودند. اما هم آندفعه پدر و مادرم و هم ایندفعه عمو و زنعمو پس از چند روز اقامت، با هاستلهای اروپایی حال کردهاند و حرف ما را قبول کردهاند که آدم در مسافرت نباید به فکر تجملات اقامتی باشد!
خلاصه اینکه کنفرانسی که در آن شرکت داشتم دیروز تمام شد و الان از همین اتاق کوچک، با چراغهای خاموش و دستانی که کورمال کورمال روی کلیدها ورجه وروجه میکنند، مینویسم. فردا قرار است بارسلونا را به مقصد رم ترک کنیم.
شش هفت روز کنفرانس، که در دانشگاه اتونومیا در یکی از حومههای بارسلونا به نام بیاترنا برگزار میشد، فوقالعاده بود. هر روز از ساعت هشت صبح تا هشت شب جلسات کنفرانس برقرار بود و بعد از آن هم هر شب تا نیمههای شب بساط بحث و عرقخوری! میزبانان کنفرانس که جوانان و دانشجویان و کارگرانِ اسپانیایی بودند هر شب خودشان باری به راه میانداختند و از آبجو تا موخیتو، کلی عیش و نوش کردیم.
شرکتکنندگان کنفرانس 400 نفر از سراسر جهان بودند: مراکش، پاکستان، ونزوئلا، ال سالوادور، کوبا، آرژانتین، برزیل، مکزیک، بلژیک، فرانسه، یونان، دانمارک، سوئد، ایتالیا، اسپانیا، بریتانیا، آلمان، سوئیس، اتریش، هلند، آمریکا، کانادا و …
من بیشتر با ایتالیاییها میچرخیدم و چه چرخیدنی که تا دلتان بخواهد سرمان گیج رفت. با چند نفر از شهر ناپل حسابی دوست شدم و ایتالیایی که هیچ، ناپلی هم یاد گرفتم. در واقع هر چه انگلیسی داشتیم این چند روز در تلاشهای مضحک برای حرف زدن با اسپانیاییها و ایتالیاییها از بین رفته است! انگلیسی بچههای اسکاندیناوی و شمالِ اروپا خیلی خوب بود اما این جنوب اروپاییها اکثرا انگلیسی نمیدانستند و چه عشق و حالی داشت حالی کردن حرفت به آنها با هزار بدبختی. عاشق ناپلیها و فرهنگ بیمبالات و دیوانهوارشان شدم. ببینید چه قدر دیوانهوارند که من در وسطشان احساس محافظهکاری میکردم! جزئیات بماند برای نزدیکان!
کنفرانس البته خیلی زیاد خستهام کرد و برای همین تمام امروز را در رختخواب گذراندم اما در عین حال نیروی عظیم روحی به من بخشید تا در این اوضاع مهم، برای پیش بردن وظایف به کار بندم.
روز یکشنبه بعدازظهر استراحت داشتیم و من از فرصت استفاده کردم و به شهر آمدم تا عمو و خانواده را ببینم. با هم کلی در لا رامبلا بالا و پایین رفتیم.
قبلا کمی در مورد لا رامبلا برایتان گفتم اما شرح این خیابان به این راحتیها در کلام نمیگنجد. خودم شخصا حاضرم تمام تورنتو را با همین یک تکخیابان طاق بزنم: 1.2 کیلومتر جادهی زیبای مخصوص پیادهروها که میدان کاتالونیا، قلب شهر، را به ساحل مدیترانه در شهر وصل میکند. لا رامبلا را (که به آن لاس رامبلاس هم میگویند) قبلا در ژانویه دیده بودم اما بازدید از آن در تابستان حال و هوای دیگری داشت. هنرمندانی که برای پول در آوردن به هر شکل و شمایلی در میآیند ده برابرِ دفعهی قبل گوشه و کنار را پر کرده بودند: از شوالیهای که لباس تیم فوتبال بارسلونا را تن کرده بود تا مردی که در گهواره رفته بود و مدام تکان میخورد تا جادوگر جارو به دستی که مردم را جارو میزد. الحق که پول در آوردن چه سخت است.
پایین لا رامبلا به پورت ول (به کاتالان: لنگرگاه قدیم) میخورد. این لنگرگاهِ قدیمی البته همین دو دهه پیش و برای آمادهسازی المپیک 1992 بارسلونا بود که حسابی دستی به سر و رویش کشیدند و مدرن و خوشگلش ساختند و در نتیجه امروز سالی 15،16 میلیون نفر بازدیدکننده دارد و سرتاسرش پر شده از مراکز خرید آنچنانی و البته مهاجرین رنگینپوستِ بیچارهای که روی زمین کیف و کفش قلابی میفروشند. اینها اجناسشان را روی تکهپارچهای پهن کردهاند که دور و برش بندهایی دارد که در اولین فرصت بتوانند همه چیزاجناس را جمع کنند و از دست پلیس بزنند به چاک! آدم ناخودآگاه فکر میکند هنگام فرار میخواهند روی یکی از قایقِهای بیشمار لنگرگاه بپرند و بارسلونا را به مقصد شهر بعدی ترک کنند.
یکی از جلوههای معروف بارسلونا که در همین لنگرگاه واقع شده مجسمهی یادبود کریستف کلمب است که روی ستونی 60 متری واقع شده است. این ستون را برای یکی از نمایشگاههای بینالمللی که در بارسلونا برگزار میشده ساختهاند و چه کسی بهتر از جناب کلمب برای قرار گرفتن در بالای این ستون؟ هر چه باشد کریستف کلمب پس از بازگشت از اولین سفرش به آمریکا همینجا از قایق پیاده شد تا به شاه و ملکهی وقت اسپانیا گزارش دهد که چه شقالقمری کرده. قبلا هم از این ستون بازدید کرده بودیم اما ایندفعه سوار آسانسور شدیم و به بالای آن رفتیم تا از آن بالا تمام بندر باشکوه بارسلونا را تماشا کنیم. کلیسای لاسارگادیا فامیلیا، که از زیباترین بناهایی است که در زندگیام دیدهام، از دور پیدا بود و زیباتر از هر چیز البته دریای مدیترانه بود که برکتش باعث تمام زیبایی و جذبهی این منطقه است؛ از آب و هوای معتدل تا غذاهای سالم. بیخود نیست که به آن “اروپای مدیترانهای” میگویند.
شب هم در یکی از سالنهای نمایش در همین لا رامبلای خودمان، به لطف عمو به دیدن نمایشی رفتیم که مخلوطی بینظیر بود از اپرا و فلامنکو. البته مخصوص گردشگرها درستش کرده بودند و ویژگیهای خاص این نوع نمایشها را داشت اما این هیچ چیز از زیباییاش کم نمیکرد. دو رقصندهی زن و مرد رقص فوقالعادهی فلامنکو میکردند و گروه خواننده و نوازنده هم همراهشان بود؛ با انواع سازها و البته با آن دست زدنهای خاص این موسیقی کولیوار که آدم را دیوانه میکند. فلامنکو ریشه در اندلس اسپانیا دارد و از آن صادراتی است که مثل سانگریا و پنهلوپه کروز، اسپانیا را با آن میشناسند. در سفر قبلی، به لطف دوستی که اهل مادرید است، در چند تا از بارهای حسابی خفن فلامنکو را از حنجرهی اصیل کولیان شنیده بودیم (چه صدایی که جیپسی کینگز را خجل میکرد!) اما دیدن این رقص حرفهای بیشتر طعم فلامنکو را به من شناساند. فلامنکو را با قطعاتی از اپرای کارمن هم مخلوط کرده بودند که به نظر من بهترین جای اجرای آن شب بود. اپرای کارمن البته اثری فرانسوی است اما داستانش در سویلِ اسپانیا میگذرد و برای همین به یکی از جلوههای اینجا بدل شده است. برای ما که خیلی در این زمینه شناخت نداریم بیشتر ملودی زیبای آن شنیدنی بود. این ملودی را چارلی چاپلین برای “عصر جدید” به کار برده و برای من بیشتر یادآور آن نابغهی بزرگ بود.
امروز صبح از بیاترنا به بارسلونا آمدم و میخواستم با عمو و خانواده کمی گردش و خرید کنم. در فروشگاه چای که در سفر قبلی از آن چای ژاپنی خریده بودم هم بازدید کردم و این دفعه هم برای رفیق عزیزم، جنی (Jennie)، چای موز جدیدی خریدم (چایهای این مغازه همه بوی بهشت میدهند) اما کمی که گذشت دیدم واقعا خستگی یک هفتهی کنفرانس باعث شده نای راه رفتن هم نداشته باشم، حتی بعد از نوش جان کردن یک لیوان شکلات داغ بینظیر! وقتی فهمیدم که حسابی خسته و کوفتهام و به استراحت نیاز دارم که از کنار یکی از محبوبترین ساختمانهایم در سراسر جهان، یعنی کاسا میا، شاهکارِ گائودیِ کبیر گذشتم و اصلا نفهمیدم. از این واقعه دیگر حسابی ترسیدم و سریع خودم را به هتل رساندم و خوابیدم تا ساعت هشت و نه شب که دختر عمو بیدارم کرد و با هم به رستورانی لبنانی به نام لیلا رفتیم و شام خوردیم. سبک رستوران برایم جالب بود و پیتزای مارگاریتایش خوب بود گرچه شاورمای مرغ آن تعریفی نداشت.
فردا عازم رم هستیم و من مدام به عمو و خانواده میگویم که از فکر رم هم باید تن و بدنشان از هیجان بلرزد. و خودم هم که در تب و لرزِ دیدن ایتالیا هستم. ماجراهایم با ایتالیاییها در طول کنفرانس به نوعی برای بازدید از این کشور آمادهام کرده است و یک جورهایی میدانم که مثل اسپانیا به آن دلخواهم بست. فردا باید از اسپانیا خداحافظی کنیم و به ایتالیا سلام بگوییم.
از فردا سفرنامهی ایتالیا شروع میشود. حال که سفرنامهی اسپانیا تمام میشود، میخواهم آن را به دوست عزیزم، سیابوش وحیدی، تقدیم کنم که در تمام این سفر و سفر قبلی به اسپانیا به یاد او و عشقش به این کشور بودم. امیدوارم که روزی با هم به اینجا بیاییم. خدا را چه دیدید شاید هم تا زمان کنفرانس سال بعد (که هر سال در بارسلونا برگزار میشود) عقایدش به ما نزدیکتر شد و برای همان آمدیم!