شعر. انتشار در وبلاگ «رویاهای تورنتویی» و رسانههای اجتماعی
دیگه پکای آخرو به سیگار میزدم،
چیزی تا فیلتر نمونده بود،
و من انگار میترسیدم با تموم شدن این سیگار،
همه چیز تموم بشه و دیگه بهونهیی برای موندن نباشه
اینجاست که با چشای نگرانت نگام کردی و انگار میخواستی ازم بشنوی:
“بپر بغلم تا ببرمت تهران!”
اما من باورم نمیشد.
ماهای آخری که تو خیابونای شهر قدم میزدیم،
تو دیگه فهمیده بودی که قلب من داره یه جای دیگه میزنه،
و میفهمیدم که یه جورایی به اونجا حسودیت میشه،
انگار میخواستی بهم بگی حاضری و دوست داری تا اونجا باهام بیای،
اینجاست که با چشای نگرانت نگام کردی و انگار میخواستی ازم بشنوی:
“بپر بغلم تا ببرمت تهران!”
اما من باورم نمیشد.
انقلاب که اومد، تورو هم عاشق کرد،
میگفتی عاشق یه انقلابی بودی و حالا عاشق انقلاب هم شدی
دیگه کار از دنبال کردن یه عشق واسه عشق دیگه گذشته بود،
دیگه قلب تو هم همونجایی میزد که قلب من
اینجاست که بهت رو کردم و از بالا به چشات نگاه کردم
تا سرتو بالا بیاری و مستقیم تو لبام نگاه کنی
بهت گفتم: “بپر بغلم تا ببرمت تهران!“
تو پریدی
و میدونستی که سفر تازه شروع شده
و ما میرفتیم و میریم که به عشقای بزرگی برسیم.
آ.ع
تورنتو
25 دسامبر 2009