چهارده روز در کوبا

Published by Shahrvand: قسمت اول، دوم، سوم، چهارم

(متن کامل و یک‌جا در همین‌جا آمده)

هاوانا

«می‌خواهم به کوبا سفر کنم». واین جمله‌ای است که طبیعی است از زبان خیلی از ساکنان تورنتو بشنویم. هر که در این شهر و این کشور زندگی می‌کند لابد دوستان زیادی دارد که بارها به کوبا سفر کرده‌ اند. هر چه باشد، این گردشگران کانادایی امروز از آخرین آب باریکه‌ هایی هستند که این جزیره در این دنیای متخاصم سرمایه ‌داری از طریقشان حفظ حیات می‌کند. با تحریم ‌های عظیمی که ایالات متحده از زمان برقراری جمهوری جدید کوبا علیه آن اعمال کرده است، کانادا، که بخصوص از زمان ترودوی لیبرال سر دوستی با کوبای کاسترو داشته است، منبع شمار عظیمی از گردشگران است و نزدیکی نسبی کوبا و تعدد خطوط هواپیمایی به این معنی است که «سفر به کوبا» می‌ تواند تجربه خیلی راحت و ارزان‌ قیمتی باشد.

آرش عزیزی در کنار مجسمه کارلوس مانوئل ده سسپدس قهرمان نامی استقلال کوبا ـ عکس از بنفشه

روزنامه ‌های شهر را یک ورق که بزنید، بسته ‌های مسافرتی و «Deal»های شگفت‌ انگیز کم نیست. حتی با ۵۰۰، ۶۰۰ دلار می‌ شود دو هفته، «شامل هواپیما و هتل و صبحانه و ناهار و شام» در کوبا گذراند. یعنی با پولی که می‌ تواند حقوق یکی دو هفته کارگری متوسط در کانادا باشد شما را به یکی از این سواحل می‌برند تا دو هفته از آن نعمتی که کانادا از آن بهره چندانی نبرده استفاده کنید: آفتاب سوزان استوایی.

برای نویسنده این سطور اما فکر کردن به «سفر به کوبا» و عملی کردن آن آسان نبود.

به دلایل بسیار، این سفری عادی و معمولی برای من به حساب نمی ‌آمد.

اول این‌که به عنوان فردی با موازین و اصول خودم برای سفر و جهانگردی، تاب «بسته‌ های مسافرتی» که آدم را انگار درون حبابی به کشور مقصد می‌ برند و «می‌گردانند» و باز می‌گردانند ندارم و دوست دارم در هر سفری، هر قدر کوتاه، به عمق روح جایی که در آن هستم بزنم به نوعی که وقتی باز می‌گردم انسان متفاوتی باشم. یعنی تصور این‌که به هتلی با فلان قدر ستاره در کنار ساحلی خالی از کوبایی ‌ها بروم و یکی دو هفته تنها آفتاب بگیرم و گیرم «گردشی» هم در یکی از شهرها بکنم راستش برایم مشمئزکننده است. پس اگر قرار بود به کوبا بروم، این باید سفری متفاوت می ‌بود. و برای من فکر کردن راجع به سفر به کوبا نیز دیوانه‌کننده بود. حتی اگر به آن مسائل سیاسی که کوبا را بیشتر از همه با‌ آن‌ها به یاد می‌ آورند (و من چند خط پایین‌تر راجع بهشان صحبت می‌کنم) توجهی نکنیم، این جزیره آنقدر خاص هست که فکر دیدنش مو بر تن آدم سیخ کند.

مساله دوم که مسلم بود قرار است بر این سفر سایه بیاندازد به رابطه خاص کوبا و من مربوط می‌ شود. داستان از این قرار است که نگارنده این سطور خود را مارکسیست و کمونیست می‌ داند و همین کافی است تا نفس سفرم به کوبا رنگ و بوی خاصی بگیرد. برای ناظر عام که به علت تبلیغات حاکم در غرب شاید نداند شمار عظیمی از مارکسیست‌های جهان، و از جمله این نویسنده، ضمن دفاع از دستاوردهای محشر انقلاب کوبا و برشمردن مزایای سرنگونی سرمایه‌ داری در این کشور‌، هیچ وقت آن‌یا هیچ یک از سایر نمونه ‌های قرن بیستم را «سوسیالیستی» ندانسته ‌اند و نمی ‌دانند، کوبا مانند دگنکی است که بر سر آرمانِ کمونیستی جامعه‌ بی‌ طبقه می‌کوبند. اینان می ‌خواهند فقر و دیکتاتوری در کوبا را بهانه کنند که: «این هم کمونیسمی که شما طرفدار آن هستید».

گوشه هایی از کوبا ـ عکس ها از بنفشه

وقتی پیش از سفر به کوبا به یکی از انجمن ‌های اینترنتی مسافران دنیا رفتم و در آن از سفرم گفتم و در مورد چند موضوع مشورت خواستم، به سرعت بسیاری از اعضای انجمن که از تمایلات سیاسی ‌ام خبر داشتند، یک به یک صف شدند تا، گاه به طعنه و گاه با تهاجم، بگویند چطور جرات می‌کنم بگویم سرنگونی سرمایه ‌داری کمک‌های بسیاری به کوبا کرده است و چطور با آن‌ ها در «محکوم کردن» این «دیکتاتوری» هم‌صدا نمی ‌شوم.

بحثی در گرفت. در این میان جواب یکی از همین مسافرانِ باتجربه، که نه چپ بود و نه اصلا سیاسی و تنها از عاشقان سفر به کوبا بود، خواندنی است. او، پس از این‌که نصایحی عالی در مورد جاهای دیدنی جزیره برایم نوشت، از این گفت که چطور «سفیدپوست ‌های جهان اول» همیشه یا با باور ساده ‌لوحانه شبکه‌ های دست راستی میامی به کوبا نگاه می‌کنند و یا با باور رمانتیک و شبه ‌چپ و همانقدر گمراهانه ‌ای که کوبا را بهشت روی زمین می‌ داند. نوشت که خیلی خوشحال است حرف ‌های تازه ‌ی من راجع به کوبا را خوانده است: «بسیار جذاب است که ببینیم کسی در این جا چیزی نوشته که پیشینه وسیع ‌تری دارد و در حالی به کوبا می‌رود که نه چشم ‌انداز محدود معمول در جهان اول را دارد و نه این باور رمانتیک که کوبا بهشتی سوسیالیستی است».

و این احتمالا شرح دقیقی از احساسی است که من نسبت به کوبا داشتم. چرا که من پیش از هر چیز مارکسیستی با فکر انتقادی هستم که برای زندگی بهتر انسان ‌ها و پایان ظلم و استبداد وارد سیاست شده است. امیدوار بودم که دفاع بی ‌شائبه ‌ام از انقلاب کوبا در مقابل حملات امپریالیست‌ها هرگز چشمم را در دیدن نابه ‌سامانی‌های حکومت بوروکراتیک در این کشور کور نکند.

خلاصه این‌که هر چقدر نسبت به کوبا نظرمند بودم، کسب اطمینان کردم که با روحیه ‌ای انتقادی و چشمانی باز به این کشور که تا به حال این قدر راجع بهش خوانده و نوشته و حرف زده بودم، قدم بگذارم.

همین است که با شوق و ذوق و کمی نگرانی، به همراه دوستی عزیز، بنفشه، برنامه سفری دو هفته ‌ای به کوبا را ریختیم. قرار شد در این مدت کوتاه به چند نقطه در شرق و غرب جزیره سر بزنیم، نزد افرادی که خانه ‌هایشان را به عموم کرایه می ‌دهند اقامت کنیم و تلاش کنیم به قلب این جزیره‌ ی دوست‌ داشتنی بزنیم و در این مدت هر چه می‌توانیم از دل آن به دست آوریم.

 ***

مطابق معمول هفته‌ های آخر پیش از سفر اینقدر به سرعت و شتاب گذشته بود که نفهمیدم چه شد که خود را سوار بر هواپیمایی ملی کوبا یافتم، در حالی که نسخه ‌ای انگلیسی از گرانمای بین ‌المللی،‌ هفته ‌نامه تبلیغاتی دولت کوبا برای خارجی ‌ها، را ورق می ‌زدم و به سرزمین جادویی کوبا فکر می‌کردم.

به راستی چگونه است که این جزیره‌ ی نسبتا کوچک، که ۱۰۵امین کشور بزرگ دنیا است، توانسته جایگاهی به این رفیعی در جهان پیدا کند و سال ‌های سال به دلایل مختلف آدم ‌ها را به سوی خود بکشاند؟

آنان که از کوبا تنها سیاست ‌اش را می‌ شناسند، حسابی از قافله عقبند و من حتی پیش از پا گذاشتن به این جزیره نیز این موضوع را در ذهن داشتم. درست است که بی ‌صبرانه منتظر بودم عواقب نظام سیاسی-اجتماعی این کشور را از نزدیک ببینم، اما به همان اندازه مشتاق شنیدن نواهای هزار و یک نوع موسیقی کوبایی و دیدن جشن‌ های خیابانی آن‌ها و کاوش در سرزمینی بودم که از گراهام گرین تا ارنست همینگوی، از وینستون چرچیل تا چه گوارا و از مه‌ یر لانسکی تا مارادونا را به خود جذب کرده بود.

نگاه به صفحات «گرانما»ی مذکور حالم را می‌گرفت: عکس ‌های سیاه و سفید «رهبران» (بخصوص فیدل و رائول کاسترو)، مقالات بی ‌رمق و تبلیغاتی، خالی از هر گونه روزنامه ‌نگاری. امیدوار بودم این فقط وضعیت نشریات «بین‌ المللی»‌شان باشد و در عین حال به این فکر می‌کردم که چطور نابه ‌سامانی ‌های بوروکراتیک از دل همین روزنامه پیدا است… اما برای قضاوت زود است. همین است که چشمانم را بستم و زیر کولرِ هواپیمایی «کوبانا» به خواب رفتم.

 ***

چیزی که از آن بی ‌خبر بودیم این بود که هواپیمای ما پیش از رسیدن به هاوانا در شهری در میان کوبا به نام کاماگوئی توقف می‌کند و مسافر پیاده و سوار می‌کند. ما را بگو که اشتباهی پیاده شدیم و فکر می‌کردیم هاوانا همین‌جا است (به دوستم با تعجب می‌گفتم که چطور فرودگاه پایتخت اینقدر کوچک است!) اما شانس آوردیم و موفق شدیم دوباره خود را به درون هواپیما برسانیم و یکی دو ساعت دیگر تا هاوانا را طی کنیم. تلخی و شیرینی ‌های سفر از همین ابتدا آغاز شده بود. مشکل دوم  چند ساعت بعد شروع شد که وقتی حوالی ساعت ۲، ۳ صبح به خانه‌ ی میزبان خود، خانمِ ‌مارتا، در یکی از محلات مرکزی هاوانا رسیدیم، هر چه بر در کوفتیم نتوانستیم ایشان را از خواب بیدار کنیم و این است که من کتاب راهنمای لونلی پلانت به دست به دنبال خانه‌ ی دیگری افتادم و خلاصه نزدیک‌ های صبح بود که به لطف راننده تاکسی که با ما کنار آمد و برایمان منتظر ماند به خانه ‌ای دیگر رسیدیم.

خانه ‌ای که گرفته ‌ایم به قدری زیباست که بنفشه از آن دل نمی‌کند و انگار یادش رفته بیرون این خانه شهری به نام هاوانا منتظرمان است. صبح که می‌شود، مدام از در و دیوار عکس می‌گیرد و به این راحتی ‌ها حاضر به ترک خانه نیست. خانه، از آن خانه ‌های مستعمراتی قدیمی است (که مشابهش را در سایر کشورهای استوایی، مثل مالزی، هم دیده‌ام) و لااقل چند ده سال سابقه دارد. پنجره‌ های خوش رنگش و اثاثیه ‌ای که چیدنشان یک جورهایی بوی کارائیبی می‌ دهد حسابی دل بنفشه را برده و تا آخر سفر او همیشه با حسرت از این خانه‌ی زیبا یاد می‌کند.

اما اگر خانه مجذوبمان کرده،‌ از در خانه که بیرون می ‌رویم‌، خشک‌مان می‌زند.

در «سنترو هاوانا»، محله مرکزی شهر، هستیم و پیش از این‌که به خیابان اصلی برسیم باید از کوچه پس کوچه ‌ها بگذریم و وای که چه کوچه پس کوچه‌ هایی! نزدیک ‌های ظهر شنبه است و جنب و جوشِ‌ زندگی جوری از این کوچه ‌ها می ‌تابد که مثالش را که هیچ،‌ حتی چیزی نزدیک به آن‌ را، صد سال نمی‌ توان در کانادا پیدا کرد. نوای موسیقی جنبنده‌ی کوبایی از هر گوشه کناری بیرون می ‌زند و مردم در هر حالی که هستند، با شنیدن آن، انگار به طور خودکار، تکانی به خود می ‌دهند. نیمچه‌کافه‌ های سرپایی این طرف و آن طرف برای مردمی که آن‌ها را تا خرخره پر کرده ‌اند، آبجو و رامِ کوبایی و ساندویچ ‌های ژامبون و خوک و آب ‌میوه‌ های استوایی و بستنی سرو می‌کنند (و این اولین درس ما در مشکلات محدودیت غذا در این جزیره است).

و مگر می ‌شود بخواهم یک جو صداقت را حفظ کنم و نگویم که از همین نگاه اول، دختران کوبایی در خشک ‌زدنم از این جزیره زیبا سهم مهمی دارند؟ ما البته مثلا در شهری «مولتی‌کالچرال» (تورنتو) زندگی می‌کنیم اما این در کوبا است که می ‌بینم آدم‌ های به اصطلاح «نژادهای» مختلف چطور در هم دیگر می ‌لولند و صمیمی ‌اند و یکی از دیگری زیباتر است: «سفیدپوست ‌ها»یی که پوست ‌شان اینقدر آفتاب خورده که این اسم دیگر برازنده ‌شان نیست و سیاهپوستانی که همین چند نسل پیش در شرایط بردگی زندگی می‌کردند، و هر مخلوط و معجونی که این وسط تصورش را بکنید.

لابد خیالاتی نشده ‌ام که فکر می‌کنم این بدن‌ های تندرست و خوش‌ فرمِ دخترها هم از دستاوردهای نظام بهداشت کوبا است که برای کشوری مثل این‌جا در جهان بینظیر است (البته ما کمک طبیعت و شاید خداوند به بدن‌ های آفریقایی‌ ها، که خون ‌شان در بخش قابل توجهی از جمعیت موجود است، فراموش نکرده ‌ایم). و البته مهمتر از این بدن ‌های زیبا، رویکرد فرهنگی ‌شان است که نوعی بازی و خوشی هست که آدم از همان روز اول متوجه ‌اش می‌ شود و به آن غبطه می‌ خورد. باور کنید منظورم فقط گشاده ‌رو بودن آن‌ها در اخلاقیات جنسی نیست (گرچه مگر می ‌شود فراموش کنم که دختر و پسرها چطور در خیابان برای هم بوسه می ‌فرستند؟) و در کل روابط فرهنگی و اجتماعی جاری در این کشور است که همتایش را در هیچ کجای دنیا ندیده ‌ام. عجب مردمی هستند این لاتین‌ تبار‌ها!

چنان بهت ‌زده و خشک‌ زده این مردم پر جنب و جوش هستیم و چنان از این کوچه به آن کوچه می‌ پیچیم که حسابی خودمان را گم می‌کنیم و البته بیش از آن‌چه باید خرج خرید ساندویچ‌ های خوک و انبه‌ های شیرین و تازه می‌کنیم. دلارهای کانادا را در فرودگاه به «پزوی قابل تبدیل» (موسوم به کوک،‌CUC) تبدیل کرده ‌ایم و در نتیجه هنوز «پزوی کوبایی» که برای خرید تنقلات خیابانی مناسب ‌تر است، نداریم.

لازم است در همین ابتدای این سفرنامه از این ماجرای اقتصاد دوگانه کوبا و دو واحد پول سخن بگویم که یک بار تمام بشود و خلاص و خواننده دیگر مدام سرش را نخاراند که منظور از این دو نوع واحد پول چیست.

کوبا دو واحد پول دارد، «پزوی کوبایی» (که در این‌جا به آن «پزو» خواهیم گفت) و «پزوی کانورتیبل یا قابل تبدیل» (که در این‌جا آن‌را به نام مخففش «کوک» می‌نامیم). ارزش دومی حدود ۲۵ برابر اولی است، یعنی هر یک کوک می‌شود ۲۵ پزو. در تئوری اولی برای خود کوبایی‌ها است که حقوق‌شان را با ‌آن دریافت می‌کنند و دومی برای خارجی‌ها که دلارهایشان را با نسبت تقریبا ۱ به ۱ به کوک تبدیل می‌کنند (هر کوک تقریبا برابر با ۱ دلار آمریکا است). در نتیجه کوبایی‌ها حقوق خود را به پزو می‌گیرند (که برای بیشتر مشاغل به دلار آمریکا ماهی کمتر از ۳۰/۲۰ دلار می‌ شود) و با از آن مغازه ‌های پزوفروش به قیمت ‌های بسیار پایین میوه و لباس و غذا و انواع وسایل را می‌خرند و خارجی‌ها با کوک‌های خود می‌ توانند در هتل ‌های آنچنانی و ویترین‌ های تجملاتی سیر کنند. منتها می‌گوییم در «تئوری» چرا که چند عامل این معامله را به هم می ‌زند و آن عواملی است که «کوک» را به دست کوبایی ‌ها می ‌رساند، یعنی، مهم‌تر از همه، ارتباط ‌شان با خارجی‌ها و توریست‌ها و انعام ‌هایشان و البته دریافت پول از خانواده‌ هایشان که در آمریکا و سایر کشورها کار می‌کنند و به دلار حقوق می‌گیرند. در نتیجه کشوری که پس از انقلاب سال ۱۹۵۹ روابط سرمایه ‌داری را سرنگون کرده و به سمت محو طبقات پیش رفته بود، دوباره در شرایط بغرنج و دشواری که پس از سقوط شوروی با آن روبرو است، شاهد بلند شدن چهره زشت جامعه طبقاتی است. یعنی کوبایی‌ هایی پیدا می‌ شوند که با این «کوک»های به دست آمده در سطح دیگری زندگی می‌کنند و آن «ویترین ‌های تجملاتی» دیگر نه فقط برای خارجی ‌های خوش گذران که برای گروهی از مردم است که چند دهه قبل وجودشان غیرقابل تصور می ‌نمود: «کوبایی‌ های پولدار».

این نظام اقتصادی دوگانه از آن تناقضاتی است که کوبا در ۲۰ سال گذشته، پس از سقوط اتحاد شوروی و بقای معجزه ‌آسای نظام غیرسرمایه‌داری این کشور، با آن دست و پنجه نرم کرده است. این تناقضات نهایتا باید به یک شیوه حل شوند، یا با بازگشت سرمایه‌داری و یا با حرکت به سمت سوسیالیسم که تنها از طریق سرنگونی سرمایه‌داری در کشورهای منطقه (بخصوص ونزوئلا، اکوادور و بولیوی که در چنین مسیری قرار گرفته ‌اند) ممکن است.

به هرحال تا جایی که به ما مربوط می ‌شود، همه چیز را باید به کوک بخریم مگر غذاهای خیابانی (پیتزا و ساندویچ و بستنی و آب ‌میوه) که به پزو است و در روز اول پزو نداشته و همه را با کوک، یعنی به ۲۵ برابر قیمت، می‌خریم.

اما در میان این شیفتگی به این مردمی که انگار قوم و خویش ‌های گم‌ شده ‌مان بودند و بعد از سال ‌ها گذرمان پیش‌شان افتاده ‌کی به فکر کوک و پزو و دلار است؟

هاوانایی که من دیدم

از میان خیابان‌ های پر پیچ و خم می‌گذریم و نفهمیدیم چه شد که جلوی ساختمانی سر در آوردیم که دقیقاً مثل کنگره‌ی آمریکا است! به کلی از وجود این ساختمان بی‌ خبر بودیم. چه شده؟ نکند سر از واشنگتن در آورده ‌ایم و خودمان بی ‌خبریم؟

لونلی پلانت را بیرون می‌کشم و می‌فهمم این «کاپیتولیو ناسیونال» است و تازه از خویشاوندِ آمریکایی ‌اش بلندتر هم هست. جراردو ماچادو، رئیس‌جمهور پروآمریکای کوبا در دهه‌ی ۱۹۲۰ آن ‌را ساخته و قبلا کنگره‌ی کوبا در آن بوده اما بعد از انقلاب ۱۹۵۹، شده آکادمی علوم کوبا و کتابخانه ملی علم و فن ‌آوری. نه امروز و نه تا آخر سفر پایمان را در این ساختمان نمی‌گذاریم چون اهل این کارهای توریستی نیستیم. اما چه روزهای بسیاری که دور و برش چرخیدیم و روی پله ‌های با شکوهش نشستیم و زندگی در هاوانا را نظاره کردیم…

 در پرادو

دم کاپیتول یک بسته سیگار «لاکی استرایک» خریدم و خوش خوشان کشیدم و با دوستم به سمت شمال راه افتادیم. این «لاکی استرایک» هم از آن ماجراها است. سیگار آمریکایی است اما معلوم نیست چرا در کانادا که بغل گوش آمریکا است پیدا نمی‌شود، اما این‌جا در کوبا فراوان است!

کلیسای جامع و بازار میوه فروشی در هاوانا

سیگار را روشن می‌کنم و در پارک مرکزی که کنار کاپیتول است قدم می‌زنیم. ظهر شده و آفتاب داغ حسابی عرق‌مان را در آورده. می‌رویم توی کارِ کوبایی ‌های فراوانی که در گرما هر چی لباس دارند در می‌آورند و در پارک‌ها دور و بر هم، زیر سایه‌ ی درختان استوایی، نشسته ‌اند و یا مثل ما سیگاری دود می‌کنند و یا دومینو (که در این جزیره بسیار محبوب است) بازی می‌کنند و خلاصه آخر هفته را سر می‌کنند. پارک مرکزی می‌خورد به خیابان پرادو (که اسم رسمی ‌اش هست خیابان مارتی)، از آن بلوارهای دوست‌ داشتنی مدل اروپایی که به دوران مستعمراتی و اواخر قرن هجدهم بر می‌گردد. معلوم است که می‌ خواستند چیزی مثل بهترین بلوارهای پاریس و بارسلونا درست کنند (و مگر می‌ شود نفهمم که شباهتش با «لاس رامبلاسِ» بارسلونا اتفاقی نیست) البته خیلی کوتاه تر و باریک‌تر است و حالا که، خوب یا بد، در کوبا خبری از سرمایه‌ داری نیست،‌ خبری از شلوغی‌ های مثل آن شهرها هم نیست. پرادو بیشتر مثل بلواری وسط یک پارک است تا خیابانی وسط شهری شلوغ.

اما از همین روز اول حسابی جذب این بلوار می‌شویم. زیر سایه‌ی درخت ‌ها در این هوای داغِ استوایی و شرجی (که باورتان بشود یا نه از همان روزهای زندگی در مالزی عاشقش هستم) قدم زدن، حال و هوای خاص خودش را دارد. دور و برمان را کلی هنرمندان «خیابانی» (یا در واقع‌«پارکی») گرفته‌اند که خوش و خرم روی بوم ‌هایشان نقاشی می‌کنند. این هم اولین برخورد با صحنه‌ای آشنا: نقاشی ‌های بی‌شمار از انقلابی محبوب مردم کوبا، چه گوارای افسانه ‌ای که فتوژنیک بودن و خوش ‌تیپ بودن و آوازه‌ ی جهانی داشتنش کمک کرده نماد این جزیره شده باشد.

از همین روز اول و قدم زدن در پرادو و وقت گذراندن با کوبایی‌ ها اما متوجه نکته ‌ای تلخ نیز می‌ شویم: چهره ‌ی زشتِ سرمایه‌ داری دارد دوباره در کوبا پیدا می ‌شود و با خودش تمام ویژگی ‌های کریهِ جامعه‌ ی طبقاتی هم پیدا می‌ شود.

کاپیتولیو ناسیونال شبیه ساختمان کنگره آمریکاست

برای هر کسی که کمی سفرکرده باشد، صحنه ‌ای آشنا در تمام کشورهای جهان سوم پیدا می ‌شود. اسمشان را بگذارید «فروشنده» یا «کلاه‌بردار». فرق چندانی نمی‌کند. این ‌ها شهروندان محلیِ این جهان نابرابر هستند که می‌ خواهند سهم ‌خودشان را از گردشگران جهان اولی ببرند. حالا یا با فروختن جنسی «غیرمجاز» (از مواد مخدر تا «سنگ‌های ارزشمند» قلابی) و یا با کلاه گذاشتن سر گردشگرِ محترم. در آسیای جنوب شرقی، بخصوص جایی مثل تایلند، این پدیده اینقدر وسیع و همه ‌جا حاضر است که از دیدن اندکی از آن در کوبا تعجب نمی‌کنیم.

نقاش‌ ها می ‌خواهند کارهای زیبایشان را بهمان قالب کنند و کسی هم پیدا می ‌شود که بهمان خبر می‌دهد این هفته «فستیوال سالسا» است و گروه معروف «بوئنا ویستا سوشیال کلاب»‌همان بغل‌ ها اجرا دارد. دوستم ذوق ‌زده می ‌شود و می ‌خواهد دنبالش برویم که اشاره می‌کنم «نه». مطمئن نیستم می‌خواهد چیزی بهمان قالب کند یا نه اما «نه» را بیشتر به خاطر این می‌گویم که برنامه روزمان به هم نخورد.

اما چند ساعتی که می‌گذرد خوب متوجه می ‌شویم داستان «فستیوال سالسا» و کنسرت «بوئنا ویستا» چی است…

یعنی راستش را بخواهید تا همین لحظه که این خطوط را می ‌نویسم و در سرمای کانادا، چند هزار کیلومتر دورتر از آن دو هفته‌ ی خوشِ در کوبا هستم، هنوز نفهمیده ‌ام داستان واقعا چه بوده! اما همین ‌قدر بس که هر روزی که در هاوانا بودیم، همین حرف را از تعداد بیشماری شنیدیم: پیر و جوان، مرد و زن، زوج و تنها، همه می ‌خواستند ما را به فستیوال لعنتیِ سالسا دعوت کنند و گروه «بوئنا ویستا» هم لابد مثل جادوگرها هر لحظه در همه ‌جا حاضر بود و همیشه همان بغل اجرا داشت!

دعوتِ طرف را که رد می‌ کنم، معلوم است کمی بهش بر می‌خورد. با انگلیسی کمی دست و پا شکسته اما به نسبت سلیسش مطمئنمان می‌کند که کوبا مثل بقیه جاها نیست. که در کوبا خبری از مواد مخدر نیست. که در کوبا همه تحصیل‌کرده ‌اند. که در کوبا همه محترمند.

و راست می‌گوید.

این‌جا تایلند نیست. مثالی مربوط ‌تر بزنم: این‌جا ویتنام نیست و بر خلاف آن کشور دوست ‌داشتنی،‌ سرمایه ‌داری هنوز به طور کامل برنگشته و هنوز تحصیلات عالی و بهداشت و حداقلِ زندگی، رایگان و در دسترس است.

اما از طرف دیگر پس از سقوط شوروی، کوبا، این جزیره‌ ی تنهای تنها در این دنیای متخاصم سرمایه ‌داری،‌ مجبور شده عواملی از سرمایه‌ داری را معرفی کند. هتل ‌های توریستی که مشابه ‌شان در همه‌ جای منطقه ‌ی کارائیب و بقیه جهان سوم پیدا می ‌شود، باز شده‌ اند و آن «کوک»ها و «کوبایی‌ های پولدار» که ازشان گفتیم هم پیدا شده ‌اند. این است که این مردِ تحصیل‌کرده و آن نقاشانی که اگر در نیویورک بودند، بعید نبود الان گالری خودشان را داشتند، باید دنبال هر توریستِ جهان اولی بدوند. و این است که نه فقط روابط کوبای پیش از انقلاب، که روابط کوبای دوران مستعمراتی،‌ همان زمانی که اسپانیایی ‌ها، این خیابانِ نقلی و زیبای پرادو را ساختند، دوباره برگشته ‌اند و هر چقدر از سایه ‌ی درخت ‌ها و درخشش آفتاب لذت ببرم و از دک کردن طرف شاد باشم، این تصویر از ذهنم بیرون نمی‌رود…

 ***

پرادو که به لب دریا می‌رسد می‌رسیم به مالکون، خیابان هشت کیلومتری ساحلی.

یک کوبا است و یک مالکون و همه‌جا وصفش را می‌شنویم.

زیر این خورشیدِ سوزان دیدن این آب شفاف و لاجوردی و پسربچه‌های سیاهپوستی که توی آن آب‌تنی می‌کنند، حسابی خنک‌مان می‌کند، انگار که خودمان وسط آن آبیم.

این‌جا تنگه‌ی فلوریدا است و همین‌جا است که کوبایی‌های کمی جاه‌طلب توی آب می‌پرند و هر جور شده خود را به ساحل آمریکا می‌رسانند.

مالکون صفای خاصی دارد و بعدها روزهایی را می‌بینیم که ماشین‌های عتیقه‌ی کوبایی (که یا کادیلاک‌های دهه‌ی ۵۰ آمریکا هستند یا لاداهای ساخت شوروی) در آن صف کشیده‌اند و جای سوزن انداختن نیست: صحنه‌ای که در کوبا کمتر دیده می‌شود.

کنار آب می‌رویم و کمی به سر و صورتمان می‌زنیم و مثل بچگی‌هایمان روی جدولِ نه چندان عریض کنار خیابان راه می‌رویم تا مالکون را تا چند کیلومتری گز کرده باشیم.

گشنه‌مان که می‌شود، راه را کج می‌کنیم و می‌رویم به جنوب تا برسیم به محله‌ی چینی‌های کوبا. هر دوتایمان در تورنتو بیش از هر چیزی غذای چینی می‌خوریم و شاید کمی کار عجیب و غریبی باشد که در روزِ اول سفر به کوبا راست برویم رستورانِ چینی اما به هرحال می‌خواهیم ببینیم غذای چینیِ این گوشه‌ی دنیا چطوری است و محله‌ی چینی‌ها چه خبر است و این است که سر از خیابان «کوچیو» در می‌آوریم که مرکز محله‌ی چینی‌های هاوانا است. اما به دلیلی که به زودی به شرحش می‌رسیم، باور کنید از این تصمیم پشیمان نمی‌شویم.

پیش از آن باید بگویم که از شما چه پنهان، بالا و پایین محله را که گز می‌کنیم به هر چیزی می‌رسیم به جز چینی. چینی‌هایی هم که می‌بینیم همه توریست‌هایی هستند که مثل بقیه رستوران‌های چینی را پر کرده‌اند. یکی از صحنه‌های بامزه گارسون‌های کوبایی هستند با آن بدن‌های زیبای سرحال که توی لباس‌های تنگِ‌چینی با آن نقش و نگارهای اژدهایی جا نمی‌شود و صحنه‌ی مفرحی ایجاد کرده.

دستِ بر قضا، غذای مفصل و عالی و گران‌قیمتی که می‌خوریم (بسیار گران‌تر از غذای مشابه در کانادا) از بهترین‌غذاهایی است که در کل سفر می‌خوریم.

 اندر حکایت مشکلات غذایی در کوبا

به این‌جا که می‌رسم باید کمی مکث کنم و برایتان از حکایت غذا در کوبا بگویم، یکی از مسائلی که به خوبی بسیاری از مشکلات این جزیره‌ را توضیح می‌دهد.

کمی در کوبا که باشید می‌بینید که غذا خوردنِ محلی‌ها بسیار غیربهداشتی و پرچربی است. پیتزاها و بستنی‌های چرب و کم‌فایده پر است و چیزی که کم‌تر سر و کله‌اش پیدا می‌شود میوه و سبزیجات تازه است. هر جا که سالاد سفارش می‌دهید، می‌بینید که طرف اولین سبزیِ دم دستش را برایتان می‌آورد و معمولا یکی و فوقش دو قلم بیشتر نیست: گوجه، کاهو یا خیار و این تازه وضع جاهایی است که قرار است به توریست‌ها سرویس بدهند (البته وضع هتل‌های آنچنانی که بسته‌های مفصل میوه و سالاد و هر چه فکرش را بکنید با هواپیما یک راست به حلقومِ توریست‌ها می‌برند، متفاوت است!).

معروف‌ترین غذای کوبا که سر و کله‌اش اینقدر همه‌جا پیدا می‌شود، یواش یواش حالتان را به هم می‌زند ترکیبی از برنج و گوشت خوک و لوبیای سیاه است که حسابی چرب و چیلی و ناسالم است و خودِ‌کوبایی‌ها هم از همین گله می‌کنند (و البته، دروغ چرا، بعد از چند ماه دل آدم کمکی برایش تنگ می‌شود).

کتاب‌ها و مقالاتِ کم مایه توریستی سعی می‌کنند این مشکل را با توضیحات مضحکِ «فرهنگی» توجیه کنند: که کوبایی‌ها اینقدر ذوق و سلیقه خرج رقص و زندگی و مشروب‌خوری می‌کنند که دیگر جایی برای درست کردن غذاهای درست و حسابی نمی‌ماند.

مشکل اما ربطی به این حرف‌ها ندارد و به کلی اقتصادی است. هر جزیره‌ای طبیعتا مشکلات غذایی خواهد داشت چرا که بالاخره در آب محصور است و در خاک آن، هر چیزی نمی‌روید. اما اگر جزیره‌ای باشید که غولی مثل آمریکا بغل دست‌تان اینگونه محاصره‌تان کرده باشد و در بازار جهانی غذا وضع خرابی داشته باشید، وضع بدتر می‌شود و این است مشکل اصلی کوبا که مجبور است بخش اعظم غذای خود را وارد کند. یادم هست جایی (فکر کنم در خاطرات محسن رضوانی، رهبر حزب رنجبران، که مدت‌ها در کوبا آموزش نظامی دیده بود و امروز در تورنتو از رفقای خوب خودم است) خوانده بودم که فیدل کاسترو کلی کمپین راه انداخته که کوبایی‌ها را به خوردن ماهی و میگو و امثالهم که در دریا پیدا می‌شود، عادت دهد، اما اثر نکرده و مردم خوک و پلوشان را کنار نگذاشته‌اند!

امروز کوبا تلاش زیادی می‌کند تا کشاورزی را بهبود بخشد و هر کجا که می‌روی بازارهای سبزیجاتِ محلی که توسط خود کشاورزان اداره می‌شود، پر است اما معلوم است که هنوز مشکلات بسیاری هست: گزینه‌ها به شدت محدود است و صف‌ها، طولانی.

اگر از تحلیل سیاسی کمی بگذریم و به پیشنهادهای گردشگری برسیم باید گفت که برای پیدا کردن غذاهای خوب در کوبا باید به «پالادار»ها سر بزنید: رستوران‌های خصوصی که تازه در یکی دو دهه‌ی اخیر باز کردن‌شان مجاز شده. روی کاغذ این‌ها باید حسابی کوچک باشند و به تعدادی معدود سرویس دهند، اما در عمل بزرگ‌تر شده‌اند و به هر کس که بتواند «کوک» جور کند، غذاهای آنچنانی می‌دهد. یادم هست در آخرین روز اقامتم، به یکی از همین‌ها در هاوانا رفتم و خوراک بره‌ی مفصلی زدم که مثل آن‌را در هیچ کجا نخورده بودم.

وضع غذا البته هر چقدر بد باشد وضع نوشیدنی و الکل از این بهتر نمی‌شود.

 هر چه باشد کوبا از قدیم‌الایام پاتوق خوش‌گذرانی بوده (برای اطلاعات بیشتر به «پدرخوانده ۲» مراجعه کنید)‌ و بسیاری از بهترین کوکتل‌های جهان همین‌جا اختراع شده‌اند و هنوز هم بسیار محبوب هستند: از موهیتو با آن طعمِ تند اما ملس و برگ‌های نعنای بغل دستش که همه‌ی دنیا را گرفته تا دایکیری با آن یخ‌های سفیدی که در گرم‌ترین هوا هم آدم ‌را حسابی خنک می‌کند. البته همه چیز محدود به کوکتل‌ها نیست و آبجو نیز مفصل و فراوان و متنوع و البته ارزان است.

خلاصه این‌که در کوبا جوری مشروب می‌خوریم که پیش و پس از‌ آن در زندگی‌ام سابقه نداشته. هر وقت که گرم‌مان می‌شود، آبجویی، موهیتویی، چیزی بالا می‌اندازیم  (و معمولا خیلی بیشتر از یکی) و خنک و خوش و خرم می‌شویم و به خیال خودمان چربی غذاها را «می‌شوریم».

 هاوانای قدیم

هاوانا از قدیمی‌ترین شهرهای «دنیای جدید» (قاره آمریکا) است که آن‌را فاتحان اسپانیایی در اوایل قرن شانزدهم ساختند و همیشه از مرواریدهای درخشان دریای کارائیب بوده است. از این رو است که ساختمان‌های زیبا و تاریخی همه جای آن‌را پر کرده‌اند. لونلی پلانت با «تخمین محافظه‌کارانه» ۹۰۰ ساختمان «با اهمیت تاریخی» را نشان کرده است. خیال هم نکنید فقط صحبت معماری مستعمراتی استوایی است (که البته همان هم با آن رنگ‌های کارائیبی حسابی دل آدم را می‌برد): همه چیز پیدا می‌شود از جمله از آرت دکوهای آنچنانی که مرا یاد کارهای مدرنیستیِ گائودی در بارسلونا می‌اندازد.

بیشتر این ساختمان‌ها در بخش قدیمی شهر، «هاوانا ویه‌خا»، هستند و در نتیجه این‌جا بیش از آن‌که من یکی تحملش را داشته باشم پر از توریست‌های غربی و دوربین‌هایشان هم هست. چهار میدان اصلی (یا به قول اسپانیایی‌ها پلازا)  این منطقه را در یک روز می‌بینیم و انصافا یکی از دیگری زیباتر است.

اما آخر آدم چگونه قرار است شوق این گشت و گذارهای تاریخی از میادین و ساختمان‌ها و موزه‌ها را در سفرنامه بیاورد؟ بهترین‌هایش را خودتان در عکس‌ها ببینید اما این‌جا چند تا از جلوه‌ها را می‌گویم.

یک روز اول صبح خودمان را به پلازا ده لا کاتدرال (میدان کلیسای جامع)‌ می‌رسانیم که در قرن هجدهم ساخته شده و کلیسای جامع سان کریستوبال، که معروفترین کلیسای شهر است، در آن واقع است. می‌گویند کارپنتیر به این میدان می‌گفته «موسیقی که روی سنگ نقش شده» و بخصوص وقتی از طبقه‌ی دوم موزه‌ی آن‌طرف خیابان نگاهش می‌کنیم و ساعاتی بعد که در این میدان آبجویی می‌زنیم و محو تماشای کلیسا می‌شویم، تقریبا می‌توان صدای موسیقی را شنید.

پلازه ده آرماس (میدان توپخانه) قدیمی‌ترین میدان هاوانا است که در همان اوایل بنیانگذاری شهر در قرن شانزدهم ساخته شده. البته بیشتر ساختمان‌هایش مال حدود ۲۰۰ سال بعدتر هستند. در این میدان، در کنار نخل‌های زیبا و تنه‌درشت، اولین مجسمه‌ی کارلوس مانوئل ده‌سسپدس، قهرمان نامی استقلال کوبا در قرن نوزدهم، را می‌بینم و به یادش چند دقیقه‌ای زیر مجسمه‌ی مرمری‌اش می‌نشینم و به مبارزه‌ی دیرین این جزیره برای استقلال و منزلت فکر می‌کنم. چند تا موزه‌ی زیبا هم همین‌جا است اما بیش از هر چیز عاشق بازار کتاب دست دویی می‌شوم که میدان را پر کرده. انواع کتاب‌های عتیقه‌ی مدل شوروی (چه مال خود شوروی باشند چه حاصل بوروکراسی محترم کوبایی) این‌جا پیدا می‌شود و ما هم که خوره‌ی این چیزها هستیم می‌افتیم به جان کتاب‌ها و کتابفروش‌ها. یک جلد مانیفست کمونیست اسپانیایی به قلم «کارلوس مارکس» می‌خرم و یک جلد از سخنرانی «تاریخ مرا تبرئه خواهد کردِ» جناب کاسترو و البته یک جلد «زندگی من»‌کاسترو که حاصل مصاحبه‌های چریک پیر با ایگناسیو رامونه، سردبیر لوموند دیپلماتیکِ فرانسه، است. این آخری چاپ دولتی کوبا است و ترجمه‌ی انگلیسی‌اش را مترجمان کاسترو به طور دسته‌جمعی انجام داده‌اند و کیفیت ترجمه‌اش و کیفیت چاپش حسابی مزخرف است. این هم از عاقبتِ کنترل بوروکراتیک چاپ و نگارش و ادبیات است.

پلازا ده سان فرانسیسکو ده آسیس که به نام این قدیس معروف نام‌گذاری شده از زیباترین‌ها است. آخرهای بعدازظهر به این‌جا می‌رسیم که هوا دارد گرگ و میش می‌شود و حس و حال من کمی بهتر است، شاید به خاطر این احساس کمی خودخواهانه که این‌جا توریست کمتر است و کمی باصفاتر. آن کنارها کوچو مامبی را می‌بینم، واگن قطاری که در اوایل قرن بیستم در‌آمریکا ساخته شده و به کوبا آورده شده و واگنِ جناب رئیس‌جمهور بوده تا این‌که انقلاب آن‌را به این گوشه گذاشته تا من و شما ببینیم. کنار آن عکسی می‌گیرم تا برای پدربزرگِ راه‌آهنی‌ام بفرستم.

چهارمین و آخرین میدانِ اصلی هاوانا ویخا که به آن سر می‌زنیم هم‌نام کلِ محله‌است: پلازا ویخا (میدان قدیم)‌که از شما چه پنهان اول اسمش بوده پلازا نوئبا یعنی میدان جدید! اتفاقا در زمان دیکتاتوری باتیستا این‌جا را پارکینگ کرده بودند تا همین سال ۱۹۹۶ که حسابی زیبایی‌سازی‌اش کردند تا امروز زیباترین میدان هاوانای قدیم باشد.

این‌جا تنها آبجوسازی کل هاوانا هم واقع شده: تبرنا ده لا مورایا که این شرکت اتریشی آن‌را در سال ۲۰۰۴ راه انداخته: آبجوی خوش‌مزه‌ی سردی می‌دهد و دم در هم نیمکت‌های چوبی حقی گذاشته‌اند و دم در هر گوشتی که فکرش را کنید کباب می‌کنند. دیر می‌شود و ما ترجیح می‌دهیم به جای هر کاری، دم در روی این نیمکت‌های چوبی بنشینیم، آبجو و پاپ کورن و سایر تنقلات بزنیم و کتاب بخوانیم. بنفشه، «دولت و انقلابِ» لنین می‌خواند و من «صد سال تنهاییِ» گابریل گارسیا مارکز.

هاوانایی که من دیدم

از میان خیابان‌ های پر پیچ و خم می‌گذریم و نفهمیدیم چه شد که جلوی ساختمانی سر در آوردیم که دقیقاً مثل کنگره‌ی آمریکا است! به کلی از وجود این ساختمان بی‌ خبر بودیم. چه شده؟ نکند سر از واشنگتن در آورده ‌ایم و خودمان بی ‌خبریم؟

لونلی پلانت را بیرون می‌کشم و می‌فهمم این «کاپیتولیو ناسیونال» است و تازه از خویشاوندِ آمریکایی ‌اش بلندتر هم هست. جراردو ماچادو، رئیس‌جمهور پروآمریکای کوبا در دهه‌ی ۱۹۲۰ آن ‌را ساخته و قبلا کنگره‌ی کوبا در آن بوده اما بعد از انقلاب ۱۹۵۹، شده آکادمی علوم کوبا و کتابخانه ملی علم و فن ‌آوری. نه امروز و نه تا آخر سفر پایمان را در این ساختمان نمی‌گذاریم چون اهل این کارهای توریستی نیستیم. اما چه روزهای بسیاری که دور و برش چرخیدیم و روی پله ‌های با شکوهش نشستیم و زندگی در هاوانا را نظاره کردیم…

 در پرادو

دم کاپیتول یک بسته سیگار «لاکی استرایک» خریدم و خوش خوشان کشیدم و با دوستم به سمت شمال راه افتادیم. این «لاکی استرایک» هم از آن ماجراها است. سیگار آمریکایی است اما معلوم نیست چرا در کانادا که بغل گوش آمریکا است پیدا نمی‌شود، اما این‌جا در کوبا فراوان است!

کلیسای جامع و بازار میوه فروشی در هاوانا

سیگار را روشن می‌کنم و در پارک مرکزی که کنار کاپیتول است قدم می‌زنیم. ظهر شده و آفتاب داغ حسابی عرق‌مان را در آورده. می‌رویم توی کارِ کوبایی ‌های فراوانی که در گرما هر چی لباس دارند در می‌آورند و در پارک‌ها دور و بر هم، زیر سایه‌ ی درختان استوایی، نشسته ‌اند و یا مثل ما سیگاری دود می‌کنند و یا دومینو (که در این جزیره بسیار محبوب است) بازی می‌کنند و خلاصه آخر هفته را سر می‌کنند. پارک مرکزی می‌خورد به خیابان پرادو (که اسم رسمی ‌اش هست خیابان مارتی)، از آن بلوارهای دوست‌ داشتنی مدل اروپایی که به دوران مستعمراتی و اواخر قرن هجدهم بر می‌گردد. معلوم است که می‌ خواستند چیزی مثل بهترین بلوارهای پاریس و بارسلونا درست کنند (و مگر می‌ شود نفهمم که شباهتش با «لاس رامبلاسِ» بارسلونا اتفاقی نیست) البته خیلی کوتاه تر و باریک‌تر است و حالا که، خوب یا بد، در کوبا خبری از سرمایه‌ داری نیست،‌ خبری از شلوغی‌ های مثل آن شهرها هم نیست. پرادو بیشتر مثل بلواری وسط یک پارک است تا خیابانی وسط شهری شلوغ.

اما از همین روز اول حسابی جذب این بلوار می‌شویم. زیر سایه‌ی درخت ‌ها در این هوای داغِ استوایی و شرجی (که باورتان بشود یا نه از همان روزهای زندگی در مالزی عاشقش هستم) قدم زدن، حال و هوای خاص خودش را دارد. دور و برمان را کلی هنرمندان «خیابانی» (یا در واقع‌«پارکی») گرفته‌اند که خوش و خرم روی بوم ‌هایشان نقاشی می‌کنند. این هم اولین برخورد با صحنه‌ای آشنا: نقاشی ‌های بی‌شمار از انقلابی محبوب مردم کوبا، چه گوارای افسانه ‌ای که فتوژنیک بودن و خوش ‌تیپ بودن و آوازه‌ ی جهانی داشتنش کمک کرده نماد این جزیره شده باشد.

از همین روز اول و قدم زدن در پرادو و وقت گذراندن با کوبایی‌ ها اما متوجه نکته ‌ای تلخ نیز می‌ شویم: چهره ‌ی زشتِ سرمایه‌ داری دارد دوباره در کوبا پیدا می ‌شود و با خودش تمام ویژگی ‌های کریهِ جامعه‌ ی طبقاتی هم پیدا می‌ شود.

کاپیتولیو ناسیونال شبیه ساختمان کنگره آمریکاست

برای هر کسی که کمی سفرکرده باشد، صحنه ‌ای آشنا در تمام کشورهای جهان سوم پیدا می ‌شود. اسمشان را بگذارید «فروشنده» یا «کلاه‌بردار». فرق چندانی نمی‌کند. این ‌ها شهروندان محلیِ این جهان نابرابر هستند که می‌ خواهند سهم ‌خودشان را از گردشگران جهان اولی ببرند. حالا یا با فروختن جنسی «غیرمجاز» (از مواد مخدر تا «سنگ‌های ارزشمند» قلابی) و یا با کلاه گذاشتن سر گردشگرِ محترم. در آسیای جنوب شرقی، بخصوص جایی مثل تایلند، این پدیده اینقدر وسیع و همه ‌جا حاضر است که از دیدن اندکی از آن در کوبا تعجب نمی‌کنیم.

نقاش‌ ها می ‌خواهند کارهای زیبایشان را بهمان قالب کنند و کسی هم پیدا می ‌شود که بهمان خبر می‌دهد این هفته «فستیوال سالسا» است و گروه معروف «بوئنا ویستا سوشیال کلاب»‌همان بغل‌ ها اجرا دارد. دوستم ذوق ‌زده می ‌شود و می ‌خواهد دنبالش برویم که اشاره می‌کنم «نه». مطمئن نیستم می‌خواهد چیزی بهمان قالب کند یا نه اما «نه» را بیشتر به خاطر این می‌گویم که برنامه روزمان به هم نخورد.

اما چند ساعتی که می‌گذرد خوب متوجه می ‌شویم داستان «فستیوال سالسا» و کنسرت «بوئنا ویستا» چی است…

یعنی راستش را بخواهید تا همین لحظه که این خطوط را می ‌نویسم و در سرمای کانادا، چند هزار کیلومتر دورتر از آن دو هفته‌ ی خوشِ در کوبا هستم، هنوز نفهمیده ‌ام داستان واقعا چه بوده! اما همین ‌قدر بس که هر روزی که در هاوانا بودیم، همین حرف را از تعداد بیشماری شنیدیم: پیر و جوان، مرد و زن، زوج و تنها، همه می ‌خواستند ما را به فستیوال لعنتیِ سالسا دعوت کنند و گروه «بوئنا ویستا» هم لابد مثل جادوگرها هر لحظه در همه ‌جا حاضر بود و همیشه همان بغل اجرا داشت!

دعوتِ طرف را که رد می‌ کنم، معلوم است کمی بهش بر می‌خورد. با انگلیسی کمی دست و پا شکسته اما به نسبت سلیسش مطمئنمان می‌کند که کوبا مثل بقیه جاها نیست. که در کوبا خبری از مواد مخدر نیست. که در کوبا همه تحصیل‌کرده ‌اند. که در کوبا همه محترمند.

و راست می‌گوید.

این‌جا تایلند نیست. مثالی مربوط ‌تر بزنم: این‌جا ویتنام نیست و بر خلاف آن کشور دوست ‌داشتنی،‌ سرمایه ‌داری هنوز به طور کامل برنگشته و هنوز تحصیلات عالی و بهداشت و حداقلِ زندگی، رایگان و در دسترس است.

اما از طرف دیگر پس از سقوط شوروی، کوبا، این جزیره‌ ی تنهای تنها در این دنیای متخاصم سرمایه ‌داری،‌ مجبور شده عواملی از سرمایه‌ داری را معرفی کند. هتل ‌های توریستی که مشابه ‌شان در همه‌ جای منطقه ‌ی کارائیب و بقیه جهان سوم پیدا می ‌شود، باز شده‌ اند و آن «کوک»ها و «کوبایی‌ های پولدار» که ازشان گفتیم هم پیدا شده ‌اند. این است که این مردِ تحصیل‌کرده و آن نقاشانی که اگر در نیویورک بودند، بعید نبود الان گالری خودشان را داشتند، باید دنبال هر توریستِ جهان اولی بدوند. و این است که نه فقط روابط کوبای پیش از انقلاب، که روابط کوبای دوران مستعمراتی،‌ همان زمانی که اسپانیایی ‌ها، این خیابانِ نقلی و زیبای پرادو را ساختند، دوباره برگشته ‌اند و هر چقدر از سایه ‌ی درخت ‌ها و درخشش آفتاب لذت ببرم و از دک کردن طرف شاد باشم، این تصویر از ذهنم بیرون نمی‌رود…

 ***

پرادو که به لب دریا می‌رسد می‌رسیم به مالکون، خیابان هشت کیلومتری ساحلی.

یک کوبا است و یک مالکون و همه‌جا وصفش را می‌شنویم.

زیر این خورشیدِ سوزان دیدن این آب شفاف و لاجوردی و پسربچه‌های سیاهپوستی که توی آن آب‌تنی می‌کنند، حسابی خنک‌مان می‌کند، انگار که خودمان وسط آن آبیم.

این‌جا تنگه‌ی فلوریدا است و همین‌جا است که کوبایی‌های کمی جاه‌طلب توی آب می‌پرند و هر جور شده خود را به ساحل آمریکا می‌رسانند.

مالکون صفای خاصی دارد و بعدها روزهایی را می‌بینیم که ماشین‌های عتیقه‌ی کوبایی (که یا کادیلاک‌های دهه‌ی ۵۰ آمریکا هستند یا لاداهای ساخت شوروی) در آن صف کشیده‌اند و جای سوزن انداختن نیست: صحنه‌ای که در کوبا کمتر دیده می‌شود.

کنار آب می‌رویم و کمی به سر و صورتمان می‌زنیم و مثل بچگی‌هایمان روی جدولِ نه چندان عریض کنار خیابان راه می‌رویم تا مالکون را تا چند کیلومتری گز کرده باشیم.

گشنه‌مان که می‌شود، راه را کج می‌کنیم و می‌رویم به جنوب تا برسیم به محله‌ی چینی‌های کوبا. هر دوتایمان در تورنتو بیش از هر چیزی غذای چینی می‌خوریم و شاید کمی کار عجیب و غریبی باشد که در روزِ اول سفر به کوبا راست برویم رستورانِ چینی اما به هرحال می‌خواهیم ببینیم غذای چینیِ این گوشه‌ی دنیا چطوری است و محله‌ی چینی‌ها چه خبر است و این است که سر از خیابان «کوچیو» در می‌آوریم که مرکز محله‌ی چینی‌های هاوانا است. اما به دلیلی که به زودی به شرحش می‌رسیم، باور کنید از این تصمیم پشیمان نمی‌شویم.

پیش از آن باید بگویم که از شما چه پنهان، بالا و پایین محله را که گز می‌کنیم به هر چیزی می‌رسیم به جز چینی. چینی‌هایی هم که می‌بینیم همه توریست‌هایی هستند که مثل بقیه رستوران‌های چینی را پر کرده‌اند. یکی از صحنه‌های بامزه گارسون‌های کوبایی هستند با آن بدن‌های زیبای سرحال که توی لباس‌های تنگِ‌چینی با آن نقش و نگارهای اژدهایی جا نمی‌شود و صحنه‌ی مفرحی ایجاد کرده.

دستِ بر قضا، غذای مفصل و عالی و گران‌قیمتی که می‌خوریم (بسیار گران‌تر از غذای مشابه در کانادا) از بهترین‌غذاهایی است که در کل سفر می‌خوریم.

 اندر حکایت مشکلات غذایی در کوبا

به این‌جا که می‌رسم باید کمی مکث کنم و برایتان از حکایت غذا در کوبا بگویم، یکی از مسائلی که به خوبی بسیاری از مشکلات این جزیره‌ را توضیح می‌دهد.

کمی در کوبا که باشید می‌بینید که غذا خوردنِ محلی‌ها بسیار غیربهداشتی و پرچربی است. پیتزاها و بستنی‌های چرب و کم‌فایده پر است و چیزی که کم‌تر سر و کله‌اش پیدا می‌شود میوه و سبزیجات تازه است. هر جا که سالاد سفارش می‌دهید، می‌بینید که طرف اولین سبزیِ دم دستش را برایتان می‌آورد و معمولا یکی و فوقش دو قلم بیشتر نیست: گوجه، کاهو یا خیار و این تازه وضع جاهایی است که قرار است به توریست‌ها سرویس بدهند (البته وضع هتل‌های آنچنانی که بسته‌های مفصل میوه و سالاد و هر چه فکرش را بکنید با هواپیما یک راست به حلقومِ توریست‌ها می‌برند، متفاوت است!).

معروف‌ترین غذای کوبا که سر و کله‌اش اینقدر همه‌جا پیدا می‌شود، یواش یواش حالتان را به هم می‌زند ترکیبی از برنج و گوشت خوک و لوبیای سیاه است که حسابی چرب و چیلی و ناسالم است و خودِ‌کوبایی‌ها هم از همین گله می‌کنند (و البته، دروغ چرا، بعد از چند ماه دل آدم کمکی برایش تنگ می‌شود).

کتاب‌ها و مقالاتِ کم مایه توریستی سعی می‌کنند این مشکل را با توضیحات مضحکِ «فرهنگی» توجیه کنند: که کوبایی‌ها اینقدر ذوق و سلیقه خرج رقص و زندگی و مشروب‌خوری می‌کنند که دیگر جایی برای درست کردن غذاهای درست و حسابی نمی‌ماند.

مشکل اما ربطی به این حرف‌ها ندارد و به کلی اقتصادی است. هر جزیره‌ای طبیعتا مشکلات غذایی خواهد داشت چرا که بالاخره در آب محصور است و در خاک آن، هر چیزی نمی‌روید. اما اگر جزیره‌ای باشید که غولی مثل آمریکا بغل دست‌تان اینگونه محاصره‌تان کرده باشد و در بازار جهانی غذا وضع خرابی داشته باشید، وضع بدتر می‌شود و این است مشکل اصلی کوبا که مجبور است بخش اعظم غذای خود را وارد کند. یادم هست جایی (فکر کنم در خاطرات محسن رضوانی، رهبر حزب رنجبران، که مدت‌ها در کوبا آموزش نظامی دیده بود و امروز در تورنتو از رفقای خوب خودم است) خوانده بودم که فیدل کاسترو کلی کمپین راه انداخته که کوبایی‌ها را به خوردن ماهی و میگو و امثالهم که در دریا پیدا می‌شود، عادت دهد، اما اثر نکرده و مردم خوک و پلوشان را کنار نگذاشته‌اند!

امروز کوبا تلاش زیادی می‌کند تا کشاورزی را بهبود بخشد و هر کجا که می‌روی بازارهای سبزیجاتِ محلی که توسط خود کشاورزان اداره می‌شود، پر است اما معلوم است که هنوز مشکلات بسیاری هست: گزینه‌ها به شدت محدود است و صف‌ها، طولانی.

اگر از تحلیل سیاسی کمی بگذریم و به پیشنهادهای گردشگری برسیم باید گفت که برای پیدا کردن غذاهای خوب در کوبا باید به «پالادار»ها سر بزنید: رستوران‌های خصوصی که تازه در یکی دو دهه‌ی اخیر باز کردن‌شان مجاز شده. روی کاغذ این‌ها باید حسابی کوچک باشند و به تعدادی معدود سرویس دهند، اما در عمل بزرگ‌تر شده‌اند و به هر کس که بتواند «کوک» جور کند، غذاهای آنچنانی می‌دهد. یادم هست در آخرین روز اقامتم، به یکی از همین‌ها در هاوانا رفتم و خوراک بره‌ی مفصلی زدم که مثل آن‌را در هیچ کجا نخورده بودم.

وضع غذا البته هر چقدر بد باشد وضع نوشیدنی و الکل از این بهتر نمی‌شود.

 هر چه باشد کوبا از قدیم‌الایام پاتوق خوش‌گذرانی بوده (برای اطلاعات بیشتر به «پدرخوانده ۲» مراجعه کنید)‌ و بسیاری از بهترین کوکتل‌های جهان همین‌جا اختراع شده‌اند و هنوز هم بسیار محبوب هستند: از موهیتو با آن طعمِ تند اما ملس و برگ‌های نعنای بغل دستش که همه‌ی دنیا را گرفته تا دایکیری با آن یخ‌های سفیدی که در گرم‌ترین هوا هم آدم ‌را حسابی خنک می‌کند. البته همه چیز محدود به کوکتل‌ها نیست و آبجو نیز مفصل و فراوان و متنوع و البته ارزان است.

خلاصه این‌که در کوبا جوری مشروب می‌خوریم که پیش و پس از‌ آن در زندگی‌ام سابقه نداشته. هر وقت که گرم‌مان می‌شود، آبجویی، موهیتویی، چیزی بالا می‌اندازیم  (و معمولا خیلی بیشتر از یکی) و خنک و خوش و خرم می‌شویم و به خیال خودمان چربی غذاها را «می‌شوریم».

 هاوانای قدیم

هاوانا از قدیمی‌ترین شهرهای «دنیای جدید» (قاره آمریکا) است که آن‌را فاتحان اسپانیایی در اوایل قرن شانزدهم ساختند و همیشه از مرواریدهای درخشان دریای کارائیب بوده است. از این رو است که ساختمان‌های زیبا و تاریخی همه جای آن‌را پر کرده‌اند. لونلی پلانت با «تخمین محافظه‌کارانه» ۹۰۰ ساختمان «با اهمیت تاریخی» را نشان کرده است. خیال هم نکنید فقط صحبت معماری مستعمراتی استوایی است (که البته همان هم با آن رنگ‌های کارائیبی حسابی دل آدم را می‌برد): همه چیز پیدا می‌شود از جمله از آرت دکوهای آنچنانی که مرا یاد کارهای مدرنیستیِ گائودی در بارسلونا می‌اندازد.

بیشتر این ساختمان‌ها در بخش قدیمی شهر، «هاوانا ویه‌خا»، هستند و در نتیجه این‌جا بیش از آن‌که من یکی تحملش را داشته باشم پر از توریست‌های غربی و دوربین‌هایشان هم هست. چهار میدان اصلی (یا به قول اسپانیایی‌ها پلازا)  این منطقه را در یک روز می‌بینیم و انصافا یکی از دیگری زیباتر است.

اما آخر آدم چگونه قرار است شوق این گشت و گذارهای تاریخی از میادین و ساختمان‌ها و موزه‌ها را در سفرنامه بیاورد؟ بهترین‌هایش را خودتان در عکس‌ها ببینید اما این‌جا چند تا از جلوه‌ها را می‌گویم.

یک روز اول صبح خودمان را به پلازا ده لا کاتدرال (میدان کلیسای جامع)‌ می‌رسانیم که در قرن هجدهم ساخته شده و کلیسای جامع سان کریستوبال، که معروفترین کلیسای شهر است، در آن واقع است. می‌گویند کارپنتیر به این میدان می‌گفته «موسیقی که روی سنگ نقش شده» و بخصوص وقتی از طبقه‌ی دوم موزه‌ی آن‌طرف خیابان نگاهش می‌کنیم و ساعاتی بعد که در این میدان آبجویی می‌زنیم و محو تماشای کلیسا می‌شویم، تقریبا می‌توان صدای موسیقی را شنید.

پلازه ده آرماس (میدان توپخانه) قدیمی‌ترین میدان هاوانا است که در همان اوایل بنیانگذاری شهر در قرن شانزدهم ساخته شده. البته بیشتر ساختمان‌هایش مال حدود ۲۰۰ سال بعدتر هستند. در این میدان، در کنار نخل‌های زیبا و تنه‌درشت، اولین مجسمه‌ی کارلوس مانوئل ده‌سسپدس، قهرمان نامی استقلال کوبا در قرن نوزدهم، را می‌بینم و به یادش چند دقیقه‌ای زیر مجسمه‌ی مرمری‌اش می‌نشینم و به مبارزه‌ی دیرین این جزیره برای استقلال و منزلت فکر می‌کنم. چند تا موزه‌ی زیبا هم همین‌جا است اما بیش از هر چیز عاشق بازار کتاب دست دویی می‌شوم که میدان را پر کرده. انواع کتاب‌های عتیقه‌ی مدل شوروی (چه مال خود شوروی باشند چه حاصل بوروکراسی محترم کوبایی) این‌جا پیدا می‌شود و ما هم که خوره‌ی این چیزها هستیم می‌افتیم به جان کتاب‌ها و کتابفروش‌ها. یک جلد مانیفست کمونیست اسپانیایی به قلم «کارلوس مارکس» می‌خرم و یک جلد از سخنرانی «تاریخ مرا تبرئه خواهد کردِ» جناب کاسترو و البته یک جلد «زندگی من»‌کاسترو که حاصل مصاحبه‌های چریک پیر با ایگناسیو رامونه، سردبیر لوموند دیپلماتیکِ فرانسه، است. این آخری چاپ دولتی کوبا است و ترجمه‌ی انگلیسی‌اش را مترجمان کاسترو به طور دسته‌جمعی انجام داده‌اند و کیفیت ترجمه‌اش و کیفیت چاپش حسابی مزخرف است. این هم از عاقبتِ کنترل بوروکراتیک چاپ و نگارش و ادبیات است.

پلازا ده سان فرانسیسکو ده آسیس که به نام این قدیس معروف نام‌گذاری شده از زیباترین‌ها است. آخرهای بعدازظهر به این‌جا می‌رسیم که هوا دارد گرگ و میش می‌شود و حس و حال من کمی بهتر است، شاید به خاطر این احساس کمی خودخواهانه که این‌جا توریست کمتر است و کمی باصفاتر. آن کنارها کوچو مامبی را می‌بینم، واگن قطاری که در اوایل قرن بیستم در‌آمریکا ساخته شده و به کوبا آورده شده و واگنِ جناب رئیس‌جمهور بوده تا این‌که انقلاب آن‌را به این گوشه گذاشته تا من و شما ببینیم. کنار آن عکسی می‌گیرم تا برای پدربزرگِ راه‌آهنی‌ام بفرستم.

چهارمین و آخرین میدانِ اصلی هاوانا ویخا که به آن سر می‌زنیم هم‌نام کلِ محله‌است: پلازا ویخا (میدان قدیم)‌که از شما چه پنهان اول اسمش بوده پلازا نوئبا یعنی میدان جدید! اتفاقا در زمان دیکتاتوری باتیستا این‌جا را پارکینگ کرده بودند تا همین سال ۱۹۹۶ که حسابی زیبایی‌سازی‌اش کردند تا امروز زیباترین میدان هاوانای قدیم باشد.

این‌جا تنها آبجوسازی کل هاوانا هم واقع شده: تبرنا ده لا مورایا که این شرکت اتریشی آن‌را در سال ۲۰۰۴ راه انداخته: آبجوی خوش‌مزه‌ی سردی می‌دهد و دم در هم نیمکت‌های چوبی حقی گذاشته‌اند و دم در هر گوشتی که فکرش را کنید کباب می‌کنند. دیر می‌شود و ما ترجیح می‌دهیم به جای هر کاری، دم در روی این نیمکت‌های چوبی بنشینیم، آبجو و پاپ کورن و سایر تنقلات بزنیم و کتاب بخوانیم. بنفشه، «دولت و انقلابِ» لنین می‌خواند و من «صد سال تنهاییِ» گابریل گارسیا مارکز.

تا همیشه دوستت خواهم داشت

ساحل

ساحلی با شن‌های سفید و روان، آفتاب تندی که می‌سوزاند و تیره می‌کند، آب لاجوردی زلال که با موج ‌به ساحل می‌زند،‌کوکتل‌های استوایی که بغل ساحل سرو می‌شوند… ساحل استوایی از آن تصویرهای کلیشه‌ی توریسمِ قلابی و پوچِ معمول در جامعه‌ی سرمایه‌داری است. مردم غرب را ۱۲ ماه سال می‌دوانند و استثمار می‌کنند با این وعده که هر چند وقت یک‌بار می‌توانند مدتی را در ساحلی با همین تصویر «رویایی» کلیشه‌ای، با پکیج‌های از پیش آماده و در هتلی دور از مردمِ محلی بگذرانند. دریای کارائیب هم که تا دلتان بخواهد جزیره و ساحل‌های این‌گونه دارد.

اما چه کنم که خودِ من هم عاشق همین چیزی هستم که به نظر شاید «تصویر کلیشه‌ای» بیاید!‌ عاشق ساحل و شن و موج و دریا و شنا و آفتاب و زیر نور آن، کتاب خواندن و سوختن.

پس گرچه سفرمان را با نفرت از آن سفرهای پکیجی که دو هفته را در فلان هتل دورافتاده در وارادرو (منطقه فوق توریستی در چند صد کیلومتری شرق هاوانا) می‌گذراند، آغاز کرده‌ایم، خود قصد داریم چند روزی را در ساحل‌های بهشتی کوبا بگذرانیم.

دوست داشتیم به «پلایا جیباکوآ» می‌رفتیم که هم آنقدرها توریستی نیست و هم دو تا از دوستانِ کمونیستمان از تورنتو که سفرشان به کوبا اتفاقا با ما همزمان شده آن‌جا هستند، اما به زودی می‌فهمیم که رفتن به آن از هاوانا بسیار دشوار است (بخصوص که تصمیم داریم یکی دو روز در ساحل بمانیم و بعد به هاوانا برگردیم و عازم بقیه سفر شویم).

در کنار مجسمه چه گوارا ـ تصاویر رویایی سفر به راحتی از ذهنم کنار نخواهند رفت.

 

مصمم هستیم که به جاهای مدل ریزورتی و امثالهم نرویم که نه پولش را داریم و نه علاقه‌اش را. تصمیم می‌گیریم خودمان را جای هاوانایی‌های متوسط‌الحالی بگیریم که می‌خواهند آخرهفته‌ای را عازم ساحل شوند و این است که به منطقه‌ی پلایا دل استه می‌رویم، حومه‌ی ساحلی شرقِ هاوانا که متشکل است از چند ده کیلومتر شهرهای به هم‌پیوسته‌ی ساحلی و پاتوق خودِ هاوانایی‌ها است. ما آخرین شهر این زنجیره، گوآنابو، را برمی‌گزینیم که به گفته لونلی پلانت از همه «کوبایی‌تر» است و برای ما مهم البته ارزان‌تر بودنش است. تنها مشکل این است که اتوبوس‌های توریستی معمول به آن‌جا نمی‌روند و اما ما را چه باک؟ می‌افتیم دنبال اتوبوس‌های معمولی و کنار کوبایی‌ها صف می‌کشیم و می‌چپیم درون یکی از اتوبوس‌های قراضه‌ی ساخت چین که تا خرخره پر از آدم است.

بعضی تصاویر هیچوقت از ذهن آدم پاک نمی‌شوند: توی اتوبوس سر پا ایستاده‌ای و به زحمت تعادلت را حفظ می‌کنی و روی آی‌فونت مقاله‌ی آلن وودز (مارکسیست ولزی) راجع به چه گوارا را می‌خوانی، صدای آهنگ رقص‌آور کوبایی که راننده گذاشته بی‌نهایت بالا است و خوب که نگاه کنی می‌بینی بعضی از این کوبایی‌های سرخوش یواشکی با آهنگ قری هم می‌دهند و این‌گونه شاید می‌خواهند عرق‌های حاصل از گرمای سوزان را از خود دور کنند.

بالاخره خود را به گوآنابو می‌رسانیم و به هتل ساحلی کوچک و ارزانی که پیدا کرده‌ام می‌رویم.

چند ساعت فوتبال بازی کردن با پسربچه های چابک کوبایی وسط یکی از میادین شهر حسابی عرق من یکی را درآورد

 

و از این‌جا به بعد دیگر تعریف چندانی ندارد… چند روز بغل ساحل لم دادن و کتاب خواندن و غور و تفکر راجع به کوبا و نظام سیاسی- اجتماعی آن. هر چه فکرش را بکنید می‌خوانم از جزوه‌ی “هنر و مارکسیسم” که شامل مقالاتی از تروتسکی و آلن وودز و دیگو ریورا است تا جزوه‌ای از منتخب آثار سلیا هارت،‌تروتسکیستِ کوبایی تا بولتن قدیمی مباحثات حزب کمونیست ایران در مورد ماهیت شوروی که خواندنش وسط بازدید از این جزیره‌ی مشابه شوروی لطفی دارد که نگو و نپرس.

در این فرصت لم دادن و استراحت البته تا جای امکان،‌ و با توجه به محدودیت‌های فوق‌الذکر، ‌سورچرانی هم می‌کنیم: و با وجود بیش از یک سال که از زمان سفرمان تا نوشتن این سطور می‌گذرد مزه‌ی پائلاهای میگو که همیشه با چند تا موهیتو و کوبا لیبره (رام به اضافه‌ی کوکاکولا) بالا می‌اندازیم،‌ زیر زبانم مانده.

***

بخش سوم این سفرنامه قرار بود راجع به بازدید ما از دومین شهر بزرگ کوبا، سانتیاگو ده کوبا و سانتا کلارا،‌آرامگاهِ دائمیِ چه‌گوارا، باشد. اما کار نوشتن این سفرنامه اینقدر مدام به عقب و عقب افتاد که الان که این خطوط را می‌نویسم بیش از یک سال از سفرمان گذشته و طعم‌ها و بوها و جلوه‌ها به آن تندی و تازگی نیست و می‌ترسم در صورت نوشتن بیشتر خواب و رویا تعریف کنم تا واقعیت. این است که تصمیم گرفته بودم بی‌خیال بخش آخر شوم و داستان سفر را محدود به همین ماجراهای استان هاوانا کنم.

کودکان زیبا و خندان کوبایی همه جا به چشم می خوردند

 

طرفه آن‌جا که بلافاصله پس از برگشتن از سفر به فکر نوشتن سفرنامه بودم اما کار و زندگی باز هم اینقدر در کار دست‌انداز انداخت که تا به این‌جا عقب افتادیم و تمام ماجراهای رویاوار شرقِ کوبا پرید! این هم تقلای همیشگی من است که هرگز نمی‌توانم سفرهایم را به سفرنامه تبدیل کنم و این احساس چنان اذیتم می‌کند که انگار آخرین قطار یا هواپیما را از دست داده‌ام و در همان کشور،‌ سرگردان مانده‌ام.

کلِ تصاویر رویایی سفر البته به این راحتی‌ها از ذهنم کنار نخواهند رفت و همین است که می‌توانم چند کلمه‌ای برای حسن ختام از هفته‌ی دوم سفر برایتان تعریف کنم.

***

در سانتیاگو، که به موسیقی و فرهنگش معروف است، قرار بود بعد از یکی دو روز خوش‌گذرانی بزنیم به جنگل و عازم قلب انقلاب، کوه‌های سیرا مائسترا، ‌شویم. اما پول‌مان ته کشیده بود و همین است که درون شهر ماندیم و از شما چه پنهان که قلب انقلاب را در وسط همین شهر شلوغ و دوست‌داشتنی و پیش مردمش پیدا کردیم و نه وسط جنگل‌ها.

هر شب در بالکونِ ‌هتل کاسا گراندا وسطِ میدان سسپدس (به نام کارلوس مانوئل ده سسپدس،‌که به قول فیدل کاسترو اولین گلوله‌های انقلاب کوبا را شلیک کرد و در ایران البته داستان‌های عاشقانه‌ی نوه‌اش، آلبا، معروف‌ترند)‌لم دادیم و تماشا کردیم که چطور تمام شهر از جلوی چشممان می‌گذشت: همان کوبایی‌های شاددل و سرخوش و دیوانه‌ای که تا حالا دیگر خوب شناختیمشان. و از شما چه پنهان که با جادوگرِ هتل و دو دختر جوانش هم رفیق می‌شویم. و البته رفقای سانتیاگویی غیر از این هم کم پیدا نمی‌کنیم.

در دانشگاه اورینته سر کلاس درس راهمان ندادند اما بعد از پایان کلاس موفق میشویم برویم و بدون حضور معلمها بنشینیم و نیمچه کنفرانسی در مورد مشکلات کوبا و مقایسه ی آن با کانادا برگزار کنیم

 

از موزه‌‌ی بی‌نظیری به نام “موزه‌ی مبارزه‌ی زیرزمینی” در محله‌ی قدیمی فرانسوی‌های شهر دیدن می‌کنیم و از همه زیبایی‌های درون موزه که بگذریم، راهنمای آن هم خودش کاراکتری است. همان شب در یکی از موسیقی‌خانه‌های اعلای شهر سر و کله‌ی این جناب راهنما در نقش خواننده پیدا می‌شود و آن‌جا است که پای صحبتش هم می‌نشینیم. چه طنز تلخی که همان راهنمایی که صبح با لباس رسمی دولت با افتخار برایمان از قهرمان‌های انقلاب گفته، شب از مشکلات زندگی و این‌که چقدر دوست دارد از این کشور بیرون بزند و راهی به گروه‌های موسیقی غربی پیدا کند می‌گوید. گرچه خود او هم البته هنوز با عشق از انقلاب صحبت می‌کند و می‌گوید:‌“من می‌دانم فرانک پائیس کشته نشد تا ما این‌طور زندگی کنیم…”

***

یک شب بعد از کلی پیاده‌روی و بدو بدو و چند ساعت فوتبال بازی کردن با پسربچه‌های چابک کوبایی وسط یکی از میادین شهر که حسابی عرق من یکی را در آورده، در صف طولانی بستنی‌خوری (این عشق بزرگ کوبایی‌ها که در صحنه‌های فیلم “توت‌فرنگی و شکلات” جاودانه شده) ایستاده بودیم که با جنیا و یایمارا، ‌دو دختر دانشجوی رشته‌ی زبان و ادبیات انگلیسیِ دانشگاه اورینته آشنا شدیم… و همین بود آن کلید جادویی که با آن توانستیم یک قدم به قلب جزیره نزدیک‌تر شویم و تجربه‌ای پیدا کنیم که توریست‌های شکم‌گنده‌ی آمریکایی خوابش را هم نمی‌توانند ببینند.

با دوستان کوبایی سوار بر کامیون های پیک آپ به ال کوبره شهری در بیست کیلومتری سانتیاگو می رویم

 

با دوستان کوبایی است که سوار بر کامیون‌های پیک آپ، ۲۰ کیلومتری از شهر می‌زنیم بیرون تا برسیم به ال کوبره، شهری در آن نزدیکی که زمانی به خاطر معادن مسِ اکنون از کار افتاده‌اش برای خودش بر و بیایی داشته و از شما چه پنهان که کلیسای خیلی مقدسی هم همان‌جا پیدا می‌شود. “باسیلیکا ده نوئسترا سینیورا دل کوبره” در واقع مقدس‌ترین زیارتگاه سراسر کوبا است. نه فقط برای مسیحی‌ها که برای پیروان مذهب کارائیبی سانتریا که ترکیب غریبی است از مذهب آفریقایی یوروبا با کاتولیسیسم رومی و مذاهب سرخ‌پوستی. با بچه‌ها، که مثل ما خیلی اهل خدا و خدابازی نیستند، با کلی شوخی به دل مقدس‌گاه می‌زنیم و اگرچه جادوی مسیح یا اوچون، الهه‌ی عشق و رقصِ یوروباها، رویمان خیلی اثر نمی‌کند جذب “اتاق معجزه‌ها” می‌شویم که پر است از هدایای مردم به باکره‌ی مقدس: مهم‌ترینشان مجسمه‌ی کوچک چریکی است که لینا روز،‌مادر فیدل کاسترو، اعطا کرده تا پسرش از جنگ چریکی جان سالم به در ببرد (و اگر یک درخواست از خدا بود که خوب جواب داد،‌ همین است!). در کتاب می‌خوانم که تا ۲۰ و اندی سال پیش، جایزه‌ی نوبل همینگوی هم همین‌جا بوده اما توریستِ ابلهی شیشه را شکسته و آن‌را دزدیده و وقتی پلیس مچش را گرفته، تصمیم گرفته‌اند مدال نوبل را هم جایی قایم کنند که از چشم همگان دور بماند!

بعد از زیارت، می‌افتیم به راه رفتن اطراف ال کوبره و از جمله سر زدن به دریاچه‌ی زیبای آن نزدیکی. من و جنیا بی‌خیال به عواقبش و بی‌توجه به “شنا ممنوعِ” بزرگی که روی سنگی کنار دریاچه نوشته‌اند، می‌زنیم به دل آب اما خیلی زود احساس می‌کنیم الهه‌ی مس دارد از گوش و دماغ‌مان می‌زند بیرون و تا از کار نیافتاده‌ایم می‌زنیم بیرون.

حالا فکرش را بکنید که ما و این دو عالیجناب کوبایی بعد از شنای غیرقانونی وسط کوه و کمر راه اشتباهی را می‌رویم و به جای رسیدن به پای کلیسا چند ساعتی بین سنگ و کوه گم می‌شویم.

این گم شدن هم البته خودش عالمی دارد.

وسط آن جنگل‌ها کلبه‌ی پیرمردی را پیدا می‌کنیم که به نظر جز یک یخچال و یک تلویزیون و یک صندلی و یک تخت چیزی در بساط ندارد. یک بطری آب هم هست که چهار مسافرِ تشنه‌لب از بنده‌ی خدا می‌گیرند و سر می‌کشند. حاضرم شرط ببندم که اگر از بنفشه راجع به بهترین جای سفرمان بپرسید، جوابش چیزی جز همین پیرمرد بی‌دندانِ بیشه‌های ال کوبره نخواهد بود!

***

اما مگر ما از آن توریست‌های مسخره هستیم که مدام به دوستان‌مان بچسبیم که جلوه‌های اطراف را نشانمان دهند؟

نخیر!

تصمیم می‌گیریم فردا صبح با هم برویم به دانشگاه اورینته و ببینیم یک روز این دانشجوهای عزیز چطور می‌گذرد. البته تعجبی نیست که مقررات استالینیستیِ هنوز پابرجا باعث می‌شود اجازه‌ی ورود به کلاس را پیدا نکنیم و این البته به نوع خودش مائده‌ا‌ی آسمانی است. چون به این بهانه راه می‌افتیم دور و بر دانشگاه (من جدا، بنفشه جدا) و با دانشجویان و اساتید مختلف حال و هولِ خودمان را می‌کنیم! در ضمن هر چه در منوی کافه‌ی دانشگاه به نام “کافه‌ی کروکدیل شورشی” پیدا می‌شود نوش جان می‌کنیم.

درز پیدا کردن در استالینیسمِ استوایی هم البته کار خیلی دشواری نیست و این است که مایی که بهمان اجازه نداده‌اند سر کلاس بنشینیم، بعد از پایان کلاس موفق می‌شویم برویم و در همان کلاس درس، بدون حضور معلم‌ها بنشینیم و نیمچه‌کنفرانسی در مورد مشکلات کوبا و مقایسه‌ی آن با کانادا برگزار کنیم. حالا حساب کنید این دانشجوهای بی‌گناه کوبایی که یک عمر گوش‌شان پر از “مارکسیسم- لنینیسمِ” قلابی و مکتبی دولت است، تازه به دو تا دانشجوی کشورهای غربی خورده‌اند و لابد انتظارشان این است که ما بنشینیم از مزایای جامعه‌ی باز و لیبرال دموکراسی بگوییم و از بدِ ماجرا ما هم کمونیست و مارکسیستِ توق درآمده‌ایم و دم از ضرورتِ دفاع از دستاوردهای انقلاب کوبا می‌زنیم!

یکی دو ساعتی در کلاس می‌نشینیم و از همه چیز می‌گوییم.

از بچه‌ها می‌خواهیم از مشکلات زندگی و آمال‌شان برایمان بگویند.

و این‌جا است که می‌بینم با همان “روحیه‌ی انتقادی و چشمان (و گوشانِ) باز” که اول این نوشته وعده‌اش را داده بودم، از دل حرف‌های همین بچه‌ها آن همه تحلیل مارکسیستی که در کتاب‌ها خوانده بودم جان می‌گیرد و راه می‌افتد.

بچه‌ها از آفتِ کوک می‌گویند که چیزی نیست جز آفت بازگشت لاجرم سرمایه‌داری وقتی اقتصاد در یک جزیره محاصره شده باشد. از پدر و مادرهایشان که با شغل استاد دانشگاهی، هنوز مجبورند شب‌ها با موتور مسافرکشی کنند تا اجناسِ کوکی درست و حسابی برایشان بخرند. از شلوار جین‌ها و لباس‌های نویی که به جز با قیمت گزاف به دست نمی‌آید و دل بچه‌هایی که مثل خودمان جوان هستند (و از من یکی خیلی بیشتر اهل مد) برایشان می‌رود. از آن آفت تغذیه که بالاتر از آن گفتم.

کلی صحبت می‌کنیم. هم گوش می‌کنیم و هم حرف می‌زنیم.

به سهم خود سعی می‌کنم چهره‌ای واقعی از کانادا برایشان ارائه دهم تا بدانند سرمایه‌داریِ لیبرال هم آن بهشتی که بعضی‌ها خیال می‌کنند نیست. و از این می‌گویم که انقلاب کوبا چه شوری در ایران آفریده است و می‌آفریند و چگونه باید با مشکلات آن و بوروکرات‌های حاکم‌شده در جزیره مقابله کرد.

این‌جا است که مشت محکمی به دماغ استالینیست‌ها و بوروکرات‌های حاکم می‌کوبیم: هر چه باشد تروتسکیستی مثل بنده در کلاس درس یکی از بزرگترین دانشگاه‌های کشور نشسته و حکومت کوبا را آشکارا نقد می‌کند: “و یادتان باشد که این مبارزه علیه بوروکراسی، مبارزه برای آرمان‌های واقعی انقلاب کشور شما است! آرمان‌های ارنستو چه گوارا، خولیو آنتونیو مه‌یا و فرانک پائیس!”

شب که می‌شود البته همین حرف‌ها وسط میدان سسپدس و با کلی رامِ درجه یک و نمی‌دانم چند ساله‌ی هاوانا کلاب (بهترین بطری‌ای که در شهر پیدا می‌شد!) حال و هوای بهتری دارد. گرچه مگر می‌شود آخرین شبِ سانتیاگو به دل‌مان چنگ نیاندازد و حسابی غصه‌دارمان نکند؟ مگر می‌شد در ایستگاه اتوبوس لحظه لحظه‌ی این ساعات خوب به خاطرم نیاید؟‌

***

بقیه‌اش دیگر تعریف دیدن بنا و مجسمه و کلی قبر و اسکلت است و لابد می‌گویید وقتی این همه شرح آدم‌های زنده را برایتان گفتم، این شرح‌مردگان دیگر شنیدنی ندارد.

اما در کوبا بین این مرگ و زندگی، بین خاطره‌های گذشته و تقلاهای امروز هیچ‌وقت دیوار چینی برقرار نیست.

از پادگان مونکادا و اطراف آن دیدار می‌کنم و در ذهنم صحنه‌های مختلف آن روز تاریخی را تجسم می‌کنم: منظورم ۲۶ ژوئیه‌ی ۱۹۵۳ است که فیدل کاسترو و بیش‌از ۱۰۰ نفر از یارانش به “آسمان‌ها یورش بردند” به این امید که “تاریخ، تبرئه‌شان کند”، آن آغاز شکوهمند یکی از بزرگ‌ترین و در عین حال خوش‌اقبال‌ترین انقلابات تاریخ بشر. (کاسترو و یارانش با این حمله‌ی کمی تا حدودی ناشیانه به سرعت دستگیر شدند و به زندان افتادند اما این شانس را داشتند تا آزاد شوند و بعد از چند فقره خوش‌اقبالی دیگر در جنگل‌های همین حوالی، به اضافه‌ی شرایط بسیار مساعد کشور، درست ۵ سال و ۵ ماه و ۵ روز پس از حمله‌ی مونکادا، به قدرت رسیدند تا اولین دولتِ زحمتکشان در تاریخ قاره‌ی آمریکا را تشکیل دهند).

مونکادا مرده نیست و عینِ زندگی است.

مثل همه‌ی پادگان‌های رژیم سابق به مدرسه‌تبدیل شده و امروز در سایه‌ی دیوارهای زرد رنگ و به‌یادماندنی آن، که جای گلوله‌های کاستروئیست‌ها را رویشان دوباره تعبیه کرده‌اند تا مبادا تاریخ را فراموش کنیم، دانش‌آموزان فسقلیِ “مدرسه‌ی ۲۶ ژوئیه” هستند که وول می‌خورند.

این حس زندگی در مورد اطراف مونکادا و سایر بناهای مربوط به آن روز تاریخی ژوئیه هم صدق می‌کند. بیمارستانی که آبل سانتاماریا و ۶۰ همراهش در آن روز به آن هجوم بردند امروز بخشی از “پارک تاریخی آبل سانتاماریا” است و در سایه‌ی مجسمه‌ی زیبای بزرگی که از چهره‌ی او ساخته شده صدها سانتیاگویی خوش و خرم قدم می‌زنند.

آن طرف خیابان “قصر دادگستری” است که گروه رائول کاسترو در آن روز موفق به فتح آن شد و قرار بود از بالای سقفش آتش پشتیبان به گروه فیدل در پادگان مونکادا بدهند که هرگز نیازی به آن نشد.

***

صفت زنده بودن را البته سخت است به “قبرستان سانتا ایفیجنیا”‌که در گوشه‌ی غربی شهر قرار گرفته بچسبانم. اما بعد از دو هفته غرق شدن در تاریخ و حیاتِ کوبا دیدار از مقبره‌ی خوزه مارتی، فرانک پائیس، اقوامِ آنتونیو ماسئو، شهدای مونکادا و البته همه‌ی فک و فامیل خانواده‌ی الکل‌فروش و بعد از انقلاب بیرون‌شده‌ی باکاردی (که قبلا خانه‌ی موزه‌شده‌اش را هم دیده‌ایم) حال و هوای خودش را دارد. این‌جا هم سر و کله‌ی یک توریست شکم‌گنده‌ی کالیفرنیایی پیدا می‌شود که نماد آن جهل همیشگی توریستی است. او پس از دو هفته گشت و گذار در کوبا هنوز نمی‌داند خوزه مارتی کیست و وقتی راهنما می‌گوید “همان قهرمانی که مجسمه‌اش را در میدان انقلابِ هاوانا دیدیم” یکی از آن شوخی‌های احمقانه‌ی آمریکایی می‌پراند. من هم که با او هم‌سخن می‌شوم به یادم می‌آورد که ایرانی‌ها “همه‌ی پمپ بنزین‌های کالیفرنیا‌ را گرفته‌اند”!‌

دیگر قسم به مقدساتم که از خیر شرح بقیه‌ی ابنیه و قبور و اسکلتین زنده و مرده می‌گذرم که باید هر چه زودتر سر و ته این سفرنامه را به هم بیاورم.

خواننده‌ی عزیز البته نباید خدای نکرده فراموش کند که ما در شهر سانتا کلارا که درست در مرکز کوبا واقع شده هم کلی عیش و نوش کردیم و مقبره‌ی یادبود چه‌گوارای بزرگ و آن مجسمه‌ی بزرگ تاریخی که روی آن قرار گرفته و آن ریل‌ِ قطار کنار شهر که چه گوارا در آن در آخرین روزهای سال ۱۹۵۸ پیروزِ نبرد تاریخی علیه نیروهای باتیستا شد و سرنوشت انقلاب را رقم زد، زیباتر از آن هستند که هول هولکی چیزکی درباره‌شان بنویسم و از کنارشان رد شوم.

آخرین اسکلت این داستان البته مربوط به هیچ جنگجو و چریکی نیست و از آن خرگوش‌هایی است که من و بنفشه در آخرین شب حضورمان در هاوانا در رستورانِ عالیِ “ال کونه‌هیتو” (El Conejito) در ودادو نوش جان کردیم. خوراک خرگوش خوردن در ال‌کونه‌هیتویی که سابقه‌اش به سال‌ها پیش از انقلاب باز می‌گردد، با آن بنای آجر سرخیِ سبک تئودور و با آن پیشخدمت‌هایی که ظاهری باستانی دارند، احتمالا اشرافی‌ترین لحظه‌ی سفر این دو انقلابی جوان از این جزیره‌ی انقلابی بود. تقدیر این بود که این سفر پرجوش و پرماجرا در این صحنه‌ی سرشار از آرامش‌بخشِ خرگوش‌خوری ما دو نفر تمام شود.

***

چنان‌که گفتم امروز بیش از یک سال از آن لحظات گذشته و گرچه خیلی طعم‌ها در ذهنم محو شده‌اند، اما یاد و خاطره‌ی روزهای رویایی کوبا هنوز در سرم هست: یادِ تمام آن‌چه گفتم و بسیاری بیشتر که نگفتم و بسیاری بیشتر که جای گفتن ندارد.

هنوز هر وقت خبری از این جزیره می‌شنوم تمام آن تصاویر جلوی چشمم رژه می‌روند و از یک طرف لبخندی روی لبم می‌نشیند و از طرف دیگر چیزی در دلم چنگ می‌زند و هوسِ کوبا می‌کنم.

چند وقت پیش در هارت هاوسِ دانشگاه تورنتو، در کنسرت آبجیز نشسته‌ام که نوای این ترانه‌ی اسپانیایی آن‌ها در گوشم می‌پیچد: ‌تو مه آسه فالتا… Tu me Haces Falta… جای تو خالیه. و همین است که بهتر از همه چیز احساس من نسبت به این جزیره‌را بیان می‌کند.

در دلم برای جزیره از قول دالی پارتون می‌خوانم که: تا همیشه دوستت خواهم داشت.

عکس‌ها از بنفشه جاوید

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *