Published by Iranwire
آرش عزیزی از پرهتوریا، آفریقای جنوبی
شهرها گاه چه سریع عوض میشوند. نوشتههای مسافرین به پرهتوریا، پایتخت اداری آفریقای جنوبی از همین 30 سال پیش را که میخوانی، از این صحبت میکنند که انگار در کل شهر سیاهپوست پیدا نمیشود. شهر را به نام «آندریس پرهتوریوس» نامگذاری کردهاند. آندره رهبر «بوئر»هایی بود که وقتی بریتانیا در اوایل قرن نوزدهم بردهداری را غیرقانونی اعلام کرد، از پایگاه اصلی خود در دماغه جنوب غربی کشور کوچ کردند و زدند به دل آنچه امروز آفریقای جنوبی است و با قلع و قمع سیاهپوستان، «قهرمانانه» مزارع و پایگاه سیاسی جدیدی برای خودشان دست و پا کردند.
بسیاری از مهمترین بناهای تاریخ بوئرها در همین شهر واقع شدهاند و گوشه گوشهاش مجسمههای شخصیتهای بوئری همچون «پل کروگر»، رییس جمهوری آفریقای جنوبی در اواخر قرن نوزدهم قرار دارد. میدان اصلی شهر «کلیسا» نام دارد و یکی از کلیساهای اصلی هلندیتبارها همینجا است. مجسمه کروگر وسط میدان قرار گرفته است و یک طرفش ساختمانی است که پارلمانِ آن جمهوریِ نژادپرستانه در آن بود و طرف دیگرش همان بیدادگاهی که نلسون ماندلا و یارانش را در آن به حبس ابد محکوم کردند.
مجسمه کروگر و کروگرها هنوز سرجایشان هستند و درختهای «نورا» معروف پرهتوریا نیز هنوز در سراسر خیابانهای آن پیدا میشوند اما اینبار سفیدپوستها هستند که سر و کلهشان پیدا نیست.
میدان کلیسا که روزگاری پاتوق کشاورزان بوئر و گاوهای «ورزا» اختهشدهشان بود، امروز پر از دورهگردان سیاهپوستی است که موسیقیهای تند آفریقایی پخش میکنند و موز و انبه و بلال میفروشند. برخلاف ژوهانسبورگ، پرهتوریا پر از خیابانهایی است که میتوان ساعتها در آنها قدم زد. رستورانهای خیابانی، قوت غالب سیاهان، یعنی هریسه ذرت با گوشت و مرغ و ماهی و خورشهای پرادویه میفروشند.
مهمترین تغییرها اما در ماهیت ساختمان با شکوه «اتحاد» است. در اوایل قرن بیستم این ساختمان را به نشانه اتحاد سفیدپوستهای انگلیسی و بوئرها ساخته بودند و آفریقای جنوبی که از اینجا اداره میشد، هیچ حقوقی برای اکثریت سیاهپوست قائل نبود. امروز هم مرکز حکومت جمهوری آفریقای جنوبی همینجا است اما اینبار این دولت کنگره ملی آفریقا است که ۲۳ سال قدرت را در اختیار گرفته است.
این ساختمان را در سراسر دنیا با سخنرانی نلسون ماندلا پس از به ریاست جمهوری رسیدن به خاطر میآورند. چند هفته پس از مرگ او در دسامبر ۲۰۱۳، مجسمه عظیم ماندلا بود که جلوی این مهمترین ساختمان پرهتوریا بالا رفت.
نام خیابانها روز به روز عوض میشود و بوئرها جای خود را به قهرمانان ضدآپارتاید میدهند. «استیو بیکو»، قهرمان جنبش دانشجویی که در سال ۱۹۷۷ در زندان پرهتوریا به قتل رسید آیا تصویر میکرد روزی یکی از بزرگترین خیابانهای این شهر را به نامش نامگذاری کنند؟
من اما به پرهتوریا آمدم تا با دو سفیدپوستِ متولد و بزرگشده آفریقا گفت وگو کنم. آن ها با همدیگر و با هزاران سیاهپوست دیگر یک اشتراک مهم دارند؛ اعتقاد به دیانت بهایی.
هنوز از در وارد نشدهام که «مارتین کنستانت جوری» مرا به چنان گرمی در آغوش میکشد که آدم از انگلیسیها انتظاری ندارد. شاید چون در فرهنگ آن جزیره بارانی بار نیامده است. در سال ۱۹۴۰ در کنیا به دنیا آمده و در روستاهای شرق آفریقا بزرگ شده است. مادرش که مدت کوتاهی پس از تولدش از دنیا رفته، آلمانی بوده است و پدرش بریتانیایی. مارتین زبان سواحیلی را به همان خوبی انگلیسی صحبت میکند. پدرش از آن انگلیسیهای ماجراجویی بوده که تمام زندگی خود را به کاوش پرداخته است؛ روزی شکار کروکودیل در اتیوپی، روزی موتورسواری در صحرای بزرگ آفریقا و روزی مزرعهداری در تانزانیا (یا «تانگانیکا» آن روز). عاقبت این تب طلا بود که او را عازم کنیا کرده بود.
پسر هم این ماجراجویی را به ارث برده و در سن ۷۷ سالگی هنوز پر جنب و جوش است. مارتین نوجوانی بیش نبود که بادهای تغییر در آفریقا وزیدن گرفتند و دولتهای استعمار یکی پس از دیگری سرنگون میشدند. فقط در سال ۱۹۶۰، 18 دولت مستقل در این کشور آغاز به کار کردند.
در یک ظهر آفتابی در حیاط زیبای خانهشان نشستیم و برایم از آن روزها گفت: «دبیرستان که بودم، شورش “مائو مائو” [استقلالطلبان کنیا] در اوج بود. هرگونه خروج از محوطه مدرسه به طور کلی ممنوع بود گرچه ما معمولا در میرفتیم و در درهای در آن نزدیکی سیگار دود میکردیم.»
او به نیروی ذخیره پلیس و ارتش میپیوندد گرچه می گوید: «به شکر خدا هیچوقت به کسی شلیک نکردم.»
برای سفیدپوست بریتانیایی متولد آفریقا، کنار گذاشتن تعصبات نژادی به این راحتیها نبوده و مارتین به این واقعیت معترف است:«تعصبات با شیر مادر به آدم میرسند. بزرگ که میشوی، بچههای همسن و سال رویت تاثیر میگذارند. میگویند سیاهها بو میدهند و تمیز نیستند و چه و چه. یادم هست در اوج مائو مائو، بچههای همکلاسیام به سبک نوجوانها، داستانهای دروغی آن چنانی از آنها تعریف میکردند که باعث میشد ترس بیش تری در دل آدم بروید.»
اما اولین بار با خروج از آفریقا بود که تعصباتش به چالش کشیده شدند. در آفریقایی که او بزرگ شده بود، سیاهها و سفیدها کاملا از هم جدا بودند اما وقتی برای عمل پای شکستهاش به لندن رفته بود، اتفاقی افتاد که تا امروز آنرا به خوبی به خاطر دارد. می گوید در خیابان راه میرفته که لهجه معروف شرق لندن (کاکنی) را شنیده است. سریع برگشته است تا ببیند این لندنیهای اصیل چه کسانی هستند که سه چهار سیاهپوست را دیده با آن لهجه صحبت میکنند. پس در قلب انگلیس، سیاهها این قدر با بقیه مردم ادغام شده بودند! در همان سفر وقتی دیده خلبان پرواز نایروبی به عدن در خط هوایی مشهور اتیوپی، سیاهپوستی کنیایی است، تکان خورده است. اینرا اضافه کنید به آن همه راننده کامیون سفیدپوستی که در انگلیس دیده است. پس همه دنیا، دنیای آفریقای استعمار نبود؛ او فکر می کند.
اما تغییر جدیتر در طول دهه پرتلاطم ۱۹۶۰ از راه رسید؛ وقتی سراسقف کلیسای انگلستان خواهان بمباران وسیع در آفریقا شد. مارتین به خودش گفت که این خدا نمیتواند خدای او باشد. در عین حال، میدید که استعمارگران از ویتنام تا آنگولا در حال عقبنشینی و شکست هستند. او مدتی در روزدیای جنوبی (زیمبابوه امروز) زندگی میکرد و سپس عازم آفریقای جنوبی شد که با وجود اوج آپارتاید، هنوز مرکز پرشوری بود؛ پر از افکار و ایدههای مختلف. مدتی در مورد بوداییت و مذهب «مورمون» تحقیق میکرد تا اینکه یکی از اقوامش روزی به او گفت: «تو در جست وجویی و نمیدانی که مسیح خیلی وقت پیش برگشته.»
این فرد به دیانت بهایی گرویده بود که در آن روزها در آفریقا در حال رشد بود. مارتین خیلی زود به این دیانت پیوست و حتی وقتی همسرش گفت بین من و بهاییها یکی را انتخاب کن، نتیجه طلاقی تلخ بود.
یکی از رسوم بهاییها، مهاجرت به نقاط جدید برای گسترش آموزههای دیانتشان است. مارتینِ ماجراجو هم به همین رسم عازم کشور کوچک و کوهستانی «لسوتو» که دور تا دورش را آفریقای جنوبی گرفته است، شد و در «ماسرو»، پایتخت آن ساکن شد. در آنجا یکی از نزدیکترین همکارانش بهایی سیاهپوستی به نام «آرتور ماگوفو» بود. از تعاریف مارتین برمیآید که آقای ماگوفو از آن شخصیتهای رنگارنگی است که در یاد آدم میماند. او مفتخر بود که اولین سیاهپوستی است که در ماسرو صاحب تاکسی است و اولین سیاهپوستی بوده که رییس اداره پستی در این شهر شده است. روزی بین مارتین و آرتور درگیری پیش میآید و صدایشان بلند میشود و او داد میزند: «من اگر بهایی نبودم، عضو شاخه نظامی کنگره ملی آفریقا شده بودم!»
مارتین نیز به خودش میگوید اگر بهایی نشده بود، احتمالا کارش را در پلیس یا ارتش استعمار ادامه داده بود: «با خودم به این فکر افتادم که اگر به خاطر آموزههای بهاالله نبود، من و آرتورِ دمدمیمزاج تنها در یک حالت امکان دیدار داشتیم؛ پشت لولههای تفنگ. محو این معجزه و این جادو شدم.»
معجزه و جادو در زندگی مارتین ادامه پیدا کردند. امروز که با من صحبت میکند، همسر ایرانی او، «هلن صمیمی» کنارش نشسته و معلوم است که او نیز باعث تغییرات بسیاری در زندگی این سفیدپوستِ زاده آفریقا بوده است. داستان خانم صمیمی که از اقتصاددانان مطرح جنوب آفریقا است، بماند برای پستی مجزا. فعلا خانه مارتین و هلن را رها میکنیم و به سوی دیگری از پرهتوریا میرویم.
«یوجین همس» به آن قومیتی تعلق دارد که من برای اولین بار فرصت برخورد از نزدیک با آنرا پیدا کردم؛ «آفریکانر».
در حیاط پشتی خانهاش که در زبان آفریکانز به آن «آگاترپلاس» میگویند و جای برخورد گرم با میهمانان است، کنار استخری بزرگ مینشینیم. او در حالی که سه سگ و چندین گربه و پرندههای این خانه حیواندوست مدام از سر و کول صاحبخانه و میهمان بالا میروند، برایم از دوران آپارتاید میگوید و از سفری که او را از جوانی که میخواست کشیش کلیسای پروتستان هلندیها شود، به دیانت بهایی کشاند.
یوجین متولد ۱۹۶۶ در کیپ تاون است. پدرش در بانک کار میکرد و مادرش معلم بود. نوجوانی خود را در شهرهای مختلف آفریقای جنوبی و نامیبیا که آنروزها «آفریقای جنوب غربی» نام داشت و تحت قیمومیت پرهتوریا بود، گذرانده است.
برادرش از آن آدمهای کنجکاوی بود که کارهای عجیب و غریب میکنند؛ از جمله این که در دبیرستان «اسپرانتو» یاد گرفته و در ضمن، بهایی شده بود. پیوستن به مذهبی که در آن سیاهان و سفیدان برابر بودند، برای آفریکانری که در نظام آپارتاید زندگی میکرد، از اسپرانتو یاد گرفتن هم غریبتر بود.
شش ماه از درس کشیشی خواندن یوجین میگذشت که اتفاقی معمولی مسیر زندگیاش را تغییر داد. میگوید: «مثل بیش تر اتفاقهای اینچنینی، کاملا ناگهانی نبود. بیش تر اتفاقی بود که چشمم را به واقعیتی که از قبل میدانستم، روشن کرد. در کلاسی نشسته بودم که یکی از دانشجوها گفت برای من اشکالی نداره که یک سیاهپوست را در مسیحیت، برادر خودم بدانم به شرط اینکه آن کافر لعنتی نخواهد در کلیسا بغل دست من بشیند.»
آنچه یوجین را برانگیخت، استفاده از واژه توهینآمیز «کافر» (که معادل «کاکاسیاه» یا Nigger در امریکا است) نبود، این بود که نه تنهاهیچکس با او مخالفت نکرد بلکه به نظرش، همه دانشجویان موافق هم بودند: «این بود که بلند شدم و از کلاس رفتم بیرون و یک راست رفتم به ساختمان اداری و استعفا دادم. بعد هم رفتم خانه و نامه استعفایم از کلیسا را نوشتم.»
سه کشیش و پدر و مادر یوجین در جلسه ای، در مورد استعفایش از کلیسا با او مصاحبهای رسمی کردند:«من بودم که از آن ها سوال میپرسیدم. من به همه سوالهایشان پاسخ دادم اما آنها نمیتوانستند به سوالهای من راجع به نژاد و سایر مذاهب پاسخ دهند.»
او سه سال بود که راجع به دیانت بهایی آموخته بود و در همین زمان به آن پیوست.
این تغییر فرهنگی مهمی بود و تصور آن بدون اطلاع از جامعه آفریقای جنوبی در آن سالها سخت است. خانواده یوجین از آفریکانرهای لیبرال بودند که هرگز از واژهای مثل «کافر» استفاده نمیکردند و نه به حزب حاکم «ملی» که به حزب اپوزیسیون «دموکرات» رای میدادند. اما خودش می گوید: «همچنان شوک بزرگی با توجه به فضای فرهنگی و اجتماعی موجود بود که حالا من قرار بود در مذهبی باشم که سیاهپوستان نیز در آن بودند؛ آن هم در شرایطی که در کلیسا اصلا هیچ سوال پرسیدنی مجاز نبود. در ضمن، هرگونه ارتباط با افراد سایر نژادها غیرقانونی بود. انگار در وسط آلمان نازی میایستادی و میگفتی یهودیان آدمهای بدی نیستند.»
او حتی خاطره دختری آفریکانر را به یاد میآورد که به دیانت بهایی گروید اما پس از مدتی، با فشارهای اجتماعی به کلیسا بازگشت.
ولی یوجین با پیوستن به دیانت بهایی، آفریکانر بودن و هویتش را کنار نگذاشت. پس از سقوط آپارتاید و بحران هویتی آفریکانرها نیز او هویت خودش را حفظ کرد: «من خودم را آفریکانر میدانم؛ بوئری با تاریخ قوی، با آگاهی از اینکه چه طور پدرانم این سرزمین را زیر پا گذاشتهاند. نسبشان به شهری در آلمان، در نزدیکی “روپرتال” برمیگردد. من هیچ مشکلی با هویت فرهنگی خودم ندارم. خیلی هم به آن افتخار میکنم و حاضر نیستم هیچ تقصیری بابت کردار پیشینیانم بپذیرم. مثل بقیه مردم، خیلی کارهای درست انجام دادند و خیلی کارهای غلط.»
این بوئرِ بهایی پس از خروج از دانشکده الهیات، به دانشگاه ژوهانسبورگ (که آنروزها دانشگاه «رند آفریکانز» نام داشت) رفت و لیساس ارتباطات و فلسفه گرفت. بعدها وارد نیروی دریایی شد و در حکومت آزاد آفریقای جنوبی سالها در اطلاعات نیروی دریایی خدمت کرد.
از فضای خانهاش معلوم است که آن روحیه استقلالی که بوئرها به آن معروف هستند را حفظ کرده است. میگوید هر سال یک کار جدید یاد میگیرد و در حیاط همین خانهاش کلی وسایل جدید درست میکند. همسر و دو دخترش که میآیند، فضای گرم خانواده خودش رابیش تر نشان می دهد. یکی از پرندهها روی شانه دختری مینشیند و یکی از گربهها نزدیک پای آن یکی میپلکد. دختر یوجین برایم میگوید که دارد میرود یک سال مدرسه اسبسواری! فضای گرم خانواده فقط وقتی میشکند که میشنوند یوجین غذا درست کرده است. میگوید: «مرغ گذاشتم توی فر.»
همه آهی میکشند و از نتیجه کار نگرانند؛ صحنهای آشنا که میتوانست در آشپزخانه هر سفیدپوست یا سیاهپوستی باشد؛ یادآوار اشتراکات.