Published by Iranwire
داستان عدالتخواهی خانواده فودو
آفریقای جنوبی، پورت الیزابت- آرش عزیزی
خانه را که ترک میکنم، با خودم میگویم «بالاخره تمام شد.» خانه «رونالد و گِرِیس فودو» در شهر «پورت الیزابت» در آفریقای جنوبی را میگویم. دختر و پسرشان را در دو شهر «اکورهولنی» و «دوربان»، صدها کیلومتر آنطرف تر دیدهام و صحبت با آنها دلیل اصلی است که ساعتها در اتوبوس بودم تا به پورت الیزابت برسم. حساب که میکنم، میبینم مجموعا 9 نفر از خانواده آن ها را دیدهام. حالا میتوانم در رستورانی کنار اقیانوس هند بنشینم و داستانشان را تعریف کنم.
فودوها شهروندان سیاهپوست و خوساییزبان آفریقای جنوبی هستند. مثل بیش تر خوساییها، نسب آن ها به همین نزدیکیهای پورت الیزابت در استان «کیپ شرقی» برمیگردد. آنها بهایی هستند؛از رونالد فودویی که ۵۲ سال پیش در سن ۱۷ سالگی بهایی شد تا این خانواده خونگرم امروز که بین بهاییهای آفریقای جنوبی نامی خوش دارند.
رونالد متولد ۱۹۴۸ در منطقه «سیسکای» است که در همین نزدیکی است. در پورت الیزابت بزرگ شده اما دو سال آخر دبیرستان را به مدرسهای شبانهروزی در «ترانسکای» رفته که چند صد کیلومتر شرقتر است (نام این دو منطقه در واقع نامهای انگلیسی دو طرف رودخانه «کای» هستند).
برای یک شهروند سیاهپوست در آفریقای جنوبیِ محدود اواسطِ قرن گذشته همین رد کردن رودخانه و رفتن به ترانسکای خودش دنیایی بود؛ به ویژه که او موفق شد بعد از دبیرستان، وارد دانشگاه «فورتهیر» شود. همان دانشگاهی که نلسون ماندلا و تقریبا تمامی سران کنگره ملی آفریقا از آن فارغالتحصیل شدهاند و به قول ماندلا، برای آن نسل مانند «آکسفورد» و «کمبریج» و «هاروارد» و «ییل» بود. فودو به همان دبیرستانی رفته است که ماندلا که خود متولد و بزرگشده ترانسکای بود، رفته بود.»
خودش میگوید: «میخواستم از مدرسه محدود پورت الیزابت بزنم بیرون. کتابهایی که آن موقع به خوسایی میخواندم، به من الهام دادند که به یکی از آن مدارس شبانهروزی میسیونرها بروم که آن موقع همهجا صحبتشان بود.»
از جمله بزرگترین محدودیتهای سیاهپوستان در نظام آپارتاید این بود که باید به مدرسههای شهرکهای سیاهپوستنشین میرفتند که کیفیت خیلی پایینی داشتند. تبعیض آموزشی سنگ بنیان بسیاری تبعیضهای دیگر هم بود؛ به ویژه برای خانوادهای مثل رونالد که 10 خواهر و برادر داشت و تنها پدرش کار میکرد. با این همه، در همان مدرسه شبانهروزی هم اوضاع کم سخت نبود: «دوش نداشتیم و باید میرفتیم از رودخانه با سطل آب میآوردیم و خودمان را میشستیم.»
رونالد و گریس از بزرگ شدنشان که میگویند، یک عبارت زیاد تکرار میشود: «نمیشد سوال پرسید.»
چه فرهنگ سنتیِ بزرگترها، چه کلیسای آنگلیکن، چه مدرسه مذهب «ادونتیستهای روز هفتمی» و چه دولت آپارتاید، هر یک به گونهای سوال کردن را ممنوع کرده بودند.
رونالد میگوید: «ما جوری بزرگ شده بودیم که نباید از بزرگترها سوال می پرسیدیم. در خوسایی حتی اصطلاحی منفی هست به نام “نو کوندونی”؛ یعنی کسی که همیشه سوال میپرسد.»
گریس که متولد ۱۹۵۳ در همین نزدیکی است، میگوید: «از همان بچگی یادم هست که این سوال برایم مطرح بود که این سفیدها چرا باید این قدر با ما فرق داشته باشند. چرا من باید آن همه بدون کفش تا مدرسه راه بروم و سفیدها نه. اما میترسیدم از پدر و مادرم بپرسم.»
برخلاف رونالد که پدر و مادرش خودشان مزرعه و دام داشتند، گریس متولد منطقهای بود که در آن سیاهپوستان در انقیاد کشاورز سفیدپوست صاحب مزرعه بودند که همه ریز و درشت زندگیشان را تعیین میکرد.
روابط درون کلیسای انگلیکن هم برای گریس جوان سوالبرانگیز بود: «یادم هست که کشیش محلمان رفته بود انگلستان و همه هیجانزده بودند. برگشته بود و با آب و تاب تعریف میکرد. تا آن موقع دیگر آن قدر جرات کرده بودم که از مادربزرگ پرسیدم این کشیش کی است و چرا ما این همه با بدبختی کار میکنیم و به او پول میدهیم و او کار نمیکند. مگر خودمان نمیتوانیم انجیل بخوانیم؟ به من گفتند از این سوالها نپرس.»
صحبتمان که گرم میشود، داستان بعد از داستان از آپارتاید یادشان میآید. رونالد از زمانی میگوید که باغبانی میکرد و سر راه از کنار استخری دولتی رد میشد: «اما ما اجازه نداشتیم وارد آن شویم. میدیدم که بچههای دیگر با چه ذوق و شوقی آبتنی میکردند.»
چنانکه گفتیم، رونالد ۱۷ ساله بود که بهایی شد. همکارش در کارخانهای داروسازی در پورت الیزابت بود که او را با این دیانت آشنا کرد. چند سالی بود که کلیسا نمیرفت و پس از مطالعه آثار گروه «شاهدان یهووه»، از آنها هم خیلی خوشش نیامده بود.
میپرسم از چه چیزِ آموزههای بهایی خوشش آمد؟ میگوید: «بحث وحدت ادیان. مذاهب مختلف مسیحی همه اش در درگیری با یکدیگر بودند.»
گریس که به سلسلهمراتب خشک کلیسای انگلیکن اعتراض کرده بود نیز خاطرهای مشابه دارد: «آن موقع در خانه عمویم زندگی میکردیم که از مبارزین کنگره ملی آفریقا بود و هشت سال هم در جزیره روبن [همان جایی که ماندلا و سایرین در آن زندانی بودند] حبس بود. با پسرعموها و دخترعموها ساعتها مینشستیم و صحبت میکردیم. در تعطیلات بزرگی مثل آخرهفته عید پاک که کلیسا شلوغ میشد، خانه که میآمدیم، کلی از این میگفتیم که این همه آدم آخر چرا باید به این کشیشها پول بدهند. رونالد را که دیدم، گفت متعلق به مذهبی است که کشیش و روحانی ندارد و همه در آن برابرند. همانجا فهمیدم که این شاید به درد من هم بخورد!»
این دختر جوان که همیشه دنبال جواب بود، حالا با چهرههای جدیدی آشنا میشد که قبلا هیچ از آن ها نمیدانست: «با شگفتی بسیار بود که از بودا و کریشنا آموختم و در ضمن از اسلام که قبل از آن تنها میدانستم مذهب هندیها است که آنها هم از ما جدا هستند و برتر حساب میشوند.»
اما مهم ترین تابویی که دیانت بهایی میشکست، نه دگماهای مذاهب مسیحی که دگمای اصلی جامعه آپارتاید بود:؛ لزوم جدایی نژادها.
رونالد میگوید: «در جلسات بهایی، مردم تمام نژادها بودند اما بیرون که میآمدیم، باید آن دنیا را فراموش میکردیم. انگار زندگیمان دوگانه بود.»
***
از رونالد و گریس هر سوالی که میپرسم، وسط حرفهایشان چند کلمه در اهمیت آموزش و تحصیلات میگویند.رونالد میگوید: «پدرم میگفت برای آزاد بودن باید تحصیلکرده باشی. خودش آن قدر پول نداشت که من بتوانم آنچه را میخواست عملی کنم اما خیلی تلاش کردم فرزندانم به مدرسههای خوب بروند.»
گریس یادش میآید که از بچگی مثل خیلی دخترها خواب لباس سفید میدید. البته نه لباس سفید ازدواج:«لباس سفید پرستاری با آن کفشهای آلبالوییرنگ.»
او میدید در خانه همسایه که مرد، پلیس است و زن، پرستار، وضع خانواده بهتر است: «در حالی که زندگی ما هر روزش مملو از سختی بود.»
این سختیها باعث شد او نتواند از کلاس هشتم فراتر برود اما بعد از ازدواج و با تشویق رونالد، گریس بالاخره تحصیلات عالیه را تکمیل کرد. تا آن موقع البته دیگر قصد پرستاری نداشت و در عوض معلم شد: «پدرم خواندن بلد نبود و مادرم فقط انجیل میخواند اما همیشه غذا سر سفرهمان میگذاشتند تا محتاج همسایه نباشیم. بعدها که بچهدار شدم، خواستم به هر قیمتی هست بچههایم به بهترین مدارس بروند؛ حتی با وجود آپارتاید. میخواستم به آسمانها برسند.»
این حرف را که میشنوم، ناخودآگاه یاد سفرم به یک مجتمع مسکونی در «اکورهولنی» میافتم؛ شهری در شرق ژوهانسبورگ که ساکنین آن به نسبت متمول هستند. برای دیدار با «خوئزی فودو» و خانوادهاش به آنجا رفته بودم.
خوئزی فرزند دوم رونالد و گریس، متولد ۱۹۸۱ در پورت الیزابت است. پیش از آمدن به آفریقای جنوبی هم فیلمهایی از او دیده بودم. او چند سالی در مرکز ملی بهاییهای آفریقای جنوبی به عنوان مسوول روابط عمومی کار میکرد و چهره با اعتماد به نفس و صحبتهای شمردهاش برایم آشنا است.
میگوید: «بزرگ که میشدم، اصلا نمیدانستم آپارتاید چیست. اما میدانستم که در خانه کوچکی در شهرکی سیاهپوست نشین زندگی میکنم و سفیدپوستها در حومههای آنچنانی. بر خلاف بیش تر همسن و سالهایم، من از بچگی با سفیدپوستها مراودت داشتم و آن هم سفیدپوستهای بهایی. اما به نظر من همه این چیزها عادی میآمد؛ تا سال ۱۹۸۷ که اوضاع عوض شد.»
خوئزی شش ساله بود که پدر و مادرش تصمیم گرفتند او را به مدرسهای بفرستند که مخصوص «رنگینپوستها» بود. در طبقهبندی نژادی آفریقای جنوبی، منظور از «رنگینپوست (colored)، کسانی بود که نه سیاهپوست بودند، نه سفیدپوست و نه هندی یا مالایی؛ یعنی کسانی که مختلط بودند و به دستهبندی مشخصی تعلق نداشتند. وضع اینها کمی از سیاهپوستان بهتر بود و مدارسشان هم. خودش میگوید: «از اول فهمیدم که از معدود سیاهپوستانی هستم که به مدرسهای بهتر میروم و از داشتن این امتیاز خوشحال بودم. اما دقیقا همینجا بود که متوجه متفاوت بودنم شدم. همینجا بود که برای اولین بار کسی “کافر” خطابم کرد.»
در آفریقای جنوبی، «کافر» دشنامی علیه سیاهپوستها است که بسیار موهن و چیزی معادل «نیگر» در امریکا محسوب میشود.
در این سالها، مبارزات علیه آپارتاید اوج میگرفت و خوئزی بوی تلخ گاز اشکآور را به خاطر دارد: «پدرم همیشه در ماشینش بالش نگه میداشت و نمیدانم با آن چه کار میکرد که جلوی گاز اشکآور را بگیرد.»
«مالیبونگوه»، برادر بزرگ خوئزی هم بوی گاز اشک آور را خوب به خاطر دارد. او متولد ۱۹۷۹ است و شش سالش بود که خیابانهای پورت الیزابت پر از تظاهراتهای ضدآپارتاید و سرکوب پلیس شده بودند. او هم به همان مدرسه رنگینپوستانی میرفت که خواهرش از آن میگوید.
برای دیدار او و خانوادهاش به شهر ساحلی دوربان رفتهام. خود و همسر امریکاییِ سفیدپوستش که بچه کالیفرنیا است، با خوشرویی از من پذیرایی میکنند و این پسر بزرگ فودوها تعریف میکند: «آموزش و پرورش را عامدانه، لایه لایه طراحی کرده بودند و سیاهپوستان در قعر بودند. رنگینپوستان و هندیها کمی بالاتر بودند. اما بعد از آپارتاید که به دبیرستان سفیدپوستها رفتم، تازه فهمیدم آنها چه قدر جلوتر بودند.»
خوئزی میگوید: «اولش فکر میکردیم باید ممنون باشیم که این موهبتها را دریافت میکنیم اما بزرگتر که شدیم، فهمیدیم که تحصیلات نباید امتیاز خاص باشد و همه باید از آن برخوردار باشند.»
بین بهاییهای نسل قدیم و جدید تفاوتی هست که شاید به طور کلی مربوط به نسلهای مختلف آفریقای جنوبی باشد. قدیمیها از سرکوب گذشته که میگویند، با نجابت خاصی از تظلمخواهی صحبت میکنند اما جوانهایی مثل خوئزی و مالیبونگوه جسورترند؛ چه وقتی صحبت از تاریخ آپارتاید است و چه وقتی صحبت از مشکلات امروز.
خوئزی از آن میگوید که چه طور وقتی معلمها نمیگذاشتند برای نوروز (که نزد بهاییها، تعطیلی مذهبی است) خانه بماند، اعتراض میکرد. همچنین وقتی که به او میگفتند: «اگر بهایی باشی، یعنی به مسیح اعتقاد نداری و آتش جهنم نصیبت میشود.»
اما موضوعی که همه نسلها بر سر آن متحد بودند، اعتراض بر ظلم به بهاییان در ایران بود. رونالد میگوید: «وقتی از ایران خبر میرسد، همیشه یاد آپارتاید میافتم؛ مثلا به دانشجویان بهایی ایرانی که اجازه تحصیل نمیدهند، یاد زمانی میافتم که برای یک شرکت لاستیکسازی کار میکردم. همکاران سفیدپوستم میتوانستند بعدازظهرها بروند درس بخوانند اما من نمیتوانستم؛ با اینکه مدرسه در پورت الیزابت بود و نزدیک کارخانه؛»
همان زمان رونالد و گریس هم مثل سایر بهاییهای کشور در اعتراض به وضعیت بهاییان در ایران به سازمان ملل تلگراف زدند. سالها بعد اما دختر تحصیلکردهشان که در مهمترین شرکتهای کشور کار میکرد، مشاغل با درآمد بالا را رها کرد تا برای مرکز ملی بهایی در زمینه روابط عمومی کار کند. وظیفه اصلی او هم اطلاعرسانی در مورد وضعیت بهاییان ایران بود.
خوئزی میگوید: «اولین خاطرهای که از ایران یاد خیلیهایمان هست، فیلمی است که از “مونا محمودنژاد” منتشر شد؛ نوجوانی ۱۶ ساله که چند سال پس از انقلاب به جرم برگزاری کلاس برای کودکان اعدام شد. یادم هست که فیلم “وی اچ اس” آنرا در تلویزیون سیاه و سفید خانهمان میدیدیم و واقعا قلبمان را می فشرد.»
جالب اینجا است که چند روز بعد و چند صدکیلومتر آنطرفتر که پای صحبت مالیبونگوه نشستهام، او نیز ماجرای مونا را به خاطر دارد؛ به ویژه به این خاطر که بعضی اقوام این دختر جوان که بهاییها او را «شهید» مینامند، در شهر«کینگز ویلیام تاون» زندگی میکردند؛ جایی در نزدیکی پورت الیزابت.
خوئزی در سمت مدیر روابط عمومی بهاییها، بارها با معاونان وزارت خارجه کشورش دیدار کرده است و میگوید از اینکه دولتِ افریقای جنوبی دموکراتیک از ایران به خاطر بدرفتاری با بهاییها انتقاد نکرده، دلرنج است: «کشور ما از دل سرکوب و ستم بیرون آمده است و رهبران ما بودند که حکومت آپارتاید را پایین کشیدند. آدم فکر میکند آنها باید همهجا دنبال تحقق حقوق بشر باشند اما موضع دولت این است که دیپلماتیک باشد و باعث رنجش خاطر هیچ دولتی نشود.»
میافزاید: «آفریقای جنوبی واقعا میتواند بیش تر در این زمینه تلاش کند؛ به ویژه که بهاییها هیچ تهدیدی برای دولت ایران نیستند و هیچ خواست قدرت یا موضع سیاسی هم ندارند و هدفشان فقط خدمت به کشورشان است.»
او البته دیپلمات شجاعی به نام «ابراهیم ابراهیم» را به خاطر میآورد که در رادیوی سراسری کشورش از «محمدجواد لاریجانی» پرسید چرا بهاییها در ایران از حقوق برابر برخوردار نیستند.
***
به خانه مالیبونگوه که رسیدم، دیروقت بود و اول از همه دو فرزندش باید میرفتند بخوابند. او و خانوادهاش در یکی از حومههای متمول دوربان به نام «وستویل» زندگی میکنند و بچهها به یکی از بهترین مدرسههای منطقه میروند. دختر کوچکشان قبل از خواب قطعه پیانویی برای میهمان ناخوانده ایرانی اجرا میکند.آن قدر می نوازد که به حیرت میافتم.
خوئزی و مالیبونگوه هنگام صحبت، از آفریقای جنوبی امروز انتقاد بسیاری می کنند. خوئزی میگوید: «آپارتاید رفته است اما هنوز هم کم تر سیاهپوستی میتواند بچههایش را به دبیرستانهای خوب بفرستد. کسی از پس خرجش بر نمیآید. خود من که دانشگاه “رودز” [در “گراهامزتاون” که مرکز قدیمی انگلیسیهای کشور است] میرفتم، آپارتاید دیگر رفته بود اما میدیدم که در اقلیت مطلق بودم. بعدها که وارد دنیای حرفهای شدم هم دیدن تفاوت طبقاتی سفیدپوستها کار سختی نبود. این تفاوتها مدام هم تشدید میشوند. برای بالارفتن از نردبان شرکتهای حرفهای باید بدانی چه طور وارد بازیهایشان شوی. سفیدپوستها این بازیها را از پدران و دوستان صاحب ثروت و قدرتشان یاد میگیرند.»
هر چه بیش تر میگوید، آتش او تندتر میشود: «بیش تر از ۲۰ سال است که آپارتاید رفته اما آیا وضع شهرکهای سیاهپوستنشین بهتر شده است؟ آب و برقشان درست شده؟ خود ما دوست داشتیم برویم در یکی از همان شهرکها زندگی کنیم تا نزدیک مردممان باشیم اما با آن همه خشونت و تجاوز مگر میشود؟ میتوانستم ببینم “زکوآنده”، دختر خردسالم در چنان شرایطی بزرگ شود؟»
خوئزی میگوید سخت کوشیدهاند به دخترشان یاد دهند که تحصیلات باکیفیت حق تمام مردم است و اختلاف شدید طبقاتی عادلانه نیست: «قدرت اقتصادی هنوز در دست سفیدپوستها است و قدرت اصلی هم همان است. نمیشود همه اش بگوییم که باید با همه نژادها به خوبی و خوشی زندگی کرد. تا ابد که نمیشود رفت پیش نافع تبعیضها و برایشان حرفهای شیرین زد.»
مالیبونگوه حتی تلختر سخن میگوید. او در بهترین دانشگاه قاره آفریقا، دانشگاه «کیپتاون» درس مهندسی برق خوانده و همین است که مثل خوئزی موفق شده وضع اقتصادی خوبی برای خانوادهاش فراهم کند.
این مهندس دورباننشین شکی ندارد که اوضاع بهتر شده است اما میگوید: «شکاف بین فقیر و غنی کمتر که نشده هیچ، بیشتر هم شده. در این اقتصاد نولیبرالی، ثروت یکجا جمع میشود و من بعضی شبها به اوضاع جامعهمان که فکر میکنم، خوابم نمیبرد. یادم میآید آن زمانی را که در مدرسه سفیدپوستها احساس میکردم انگار در کشور خودم میهمانم و اینجا جای من نیست. حالا هم انگار همان احساس را دارم وقتی میبینم بچههای سیاهپوست 12 ساله که مدرسه میروند، هنوز خواندن و شمردن بلد نیستند و در مدارس بی کیفیت، سادهترین چیزها را هم درست یادشان نمیدهند. مدارس خوب مال سفیدپوستها است و فوقش مال سیاهپوستهای طبقه متوسط که تازه خیلی از آنها هم کافی است یک ماه چک حقوقیشان نرسد تا به فقر بیفتند. این اوضاع عادلانه نیست.»
این عدالتخواهی انگار رگ مشترکی است که در چند نسل خانواده فودو مشترک است؛ از پدر رونالد که میگفت برای آزادی باید درس بخوانی تا خوئزی و مالیبونگوه که به بهترین دانشگاهها رفته اند و فرزندانشان را به بهترین مدارس میفرستند. اما میدانند تا زمانی که این اوضاع برای همه برقرار نشود، برای هیچ کس برقرار نشده است.
خوئزی میگوید: «در یک جلسه حقوق بشری صحبت از بهاییهای ایران بود که یک نفر بلند شد و گفت ایرانیها به ما چه مربوط هستند، ما باید نگران آفریقا باشیم. همانجا بود که گفتم نمیشود به رنج دیگران بیتفاوت بود. عدالت مرز ندارد.»