Published by Iranwire
ژوهانسبورگ- آرش عزیزی
برای علاقمندان به تاریخ، گپ زدن با افرادی که رویدادهای بزرگ تاریخی را به خاطر میآورند، همیشه لطف خاصی دارد. اما این لطف وقتی چند برابر میشود که گوینده بدون اینکه حواسش باشد، رویدادی بزرگ را به خاطر میآورد. همین است که شیرینترین لحظه گپ و گفت من با «فلورانس فتح اعظم» وقتی بود که گفت: «حوالی سال ۱۹۵۳ یادم هست اتفاقی افتاده و در ایران شلوغ شده بود. فکر کنم شاه هم چند روز رفت ایتالیا. درسته؟»
اینگونه بود که خانم فتح اعظم کودتای ۲۸ مرداد را به خاطر آورد.
از نام خانم فتح اعظم نباید فریب بخورید. نسب او ایرانی نیست و متولد خانوادهای اروپاییتبار در «میلواکیِ» ایالت ویسکانسین امریکا در سال ۱۹۲۸ است. اما چه میشود که دختری جوان از قلب امریکا نام خانوادگی فتح اعظم را برمیگزیند و وسط کودتای ۲۸ مرداد سر از خانهای در تهران در میآورد؟ من به خانه او که جزو مجموعه «حضیرهالقدسِ» بهاییها در ژوهانسبورگ است رفتم و پای صحبتش نشستم تا به پاسخ این سوال برسم.
در ۸۸ سالگی هوش و حواس فلورانس کاملا سرجا است و به نظر خیلی هم چابک میآید. خانهاش کلبه زیبایی است کنار کلی رود و درخت و جزو مجموعهای است که مرکز ملی بهاییها را شامل میشود و قبلا درباره بازدید از آن نوشتم.
ماجرا به وقتی برمیگردد که فلورانس در سن ۱۸ سالگی در ویسکانسین با دانشجویی ایرانی آشنا میشود. این دانشجوی ایرانی مذهبی داشت که فلورانس قبل از آن نشنیده بود.
با لبخند میگوید: «من مسیحی بودم و بهاییها میگفتند مسیح بازگشته و قاعدتا میخواستم از ماجرا باخبر شوم!»
طولی نمیکشد که فلورانس جذب آموزههای این دیانت جدید، بهایی میشود. امریکا امروز یکی از مراکز اصلی دیانت بهایی است اما در آن روزها تعداد بهاییها هنوز خیلی کمتر بود؛ به ویژه در میان جوانان. یکی از وظایف فلورانس هم جذب جوانان بود و با همین منظور به «کمیته ملی جوانان» بهاییهای امریکا پیوست. خانواده او پروتستانِ لوتری بودند و قاعدتا از استعفای او از کلیسا دل خوشی نداشتند، به ویژه وقتی که رسما نامهای به کشیش محل نوشت. تعریف میکند:«پدرم بنیادگرا بود. هر روز انجیل میخواند و کلیسا میرفت. سه تا خواهرم هم جزو گروه کر کلیسا بودند. مادرم بیش تر نگران حرف مردم بود. اما بعدها روزی به کشیشمان گفت فلورانس از وقتی بهایی شده رفتارش هم بهتر شده.»
این دختر جوان امریکایی در همان سالها به «انجمن ملی برای پیشرفت بهبود رنگینپوستان» نیز پیوست؛ همان سازمانی که در سال ۱۹۰۹ تشکیل شده و سازمان مدنی اصلی سیاهپوستان در آن سالها بود.
فلورانس اما سخت مشغول کارهای «کمیته جوانان» بود و از این طریق با بهاییهای سراسر امریکا تماس داشت. اینجا بود که در سال ۱۹۵۱ با یک دانشجوی ایرانی در دانشگاه کالیفرنیا آشنا شد؛ «شیدان فتح اعظم» که امروز که از دنیا رفته، عکسش هنوز پشت سر فلورانس روی دیوار است. «فتح اعظم» لقبی است که بهاالله، پیامبر دیانت بهایی به یکی از پیروان خود به نام «اردستانی» داده بود و شیدان نیز از همان خانواده قدیمی بهایی است.
یادش میآید که پیش از آشنایی با شیدان، دوست پسری داشت کاتولیک و اهل کشور بلیز. با خنده میگوید: «رقصنده خوبی بود.»
اما آشنایی با شیدان به سرعت مسیر زندگی او را تغییر داد. این جوان خوشتیپ و جذاب دل فلورانس را ربود و طولی نکشید که نامزد شدند. مطابق قوانین بهایی، اجازه هر دو والدین برای ازدواج ضروری است. حالا پدر و مادر فلورانس نه تنها باید با ازدواج دختر جوانشان با مردی از خاورمیانه و با مذهبی جدید توافق که باید با برنامه زوج جوان برای آغاز زندگی مشترک نیز سر میکردند؛ مهاجرت به قاره آفریقا برای تبلیغ دیانت بهایی.
فلورانس میگوید: «پدر و مادرم که با شیدان آشنا شدند، بسیار نظر مثبتی به او داشتند و فقط نگران آفریقا رفتن ما بودند. در خانواده ما البته خارجی پیدا میشد؛ از اهالی چکلسواکی، ایتالیا و ایرلند. اما ازدواج با ایرانی مثل ازدواج با سیاهپوست یا یهودی بود و شاید انتظارش را نداشتند.»
شیدان شغلی در غنا پیدا کرد. قرار شد فلورانس که برای زندگی با شیدان به کالیفرنیا رفته بود، به میلواکی برگردد، شغلی پیدا کند، منتظر جا افتادن شیدان در غنا شود و سپس به این کشور برود. اما در همین بحبوحه، خبری ناگوار از راه رسید؛ پدر شیدان کشته شده و به گفته فلورانس، به «شهادت» رسیده بود.
عروس جوان به سرعت سوار اولین کشتی موجود از نیویورک به لندن شد. این حادثه ضربه سختی بود؛ به ویژه که پدر همین اواخر نامهای برای عروس جوانش فرستاده و ضمن خوشامدگویی به او برای ورود به خانواده، انگشتر کوچکی با حکاکی بهایی برایش فرستاده بود.
شیدان و فلورانس تصمیم میگیرند که بهترین راه عمل به راه پدر شهید، ادامه برنامه خود برای مهاجرت به آفریقا است. اما در این میان معلوم میشود شغلی که شیدان در غنا پیدا کرده قلابی است.
در آن زمان چهره رهبری دیانت بهایی، «شوقی افندی» بود. این نواده بهاءالله توسط پیروان این مذهب، «حضرت ولی امرالله» خوانده میشود و قداست خاصی دارد. او در سال ۱۹۵۳ در لندن درگذشت اما یکی از پیامهایی که در سال آخر عمر خود نوشت، تلگراف کوتاهی بود که برای زوج جوان فتح اعظم فرستاد: «بروید ایران و منتظر ورود به آفریقا شوید.»
این بود که فلورانسی که همین چند سال پیش احتمالا برنامه زندگی معمولی در میدوستِ امریکا را میریخت ، اکنون برای اولین بار جهان غرب را ترک کرد و عازم ایران شد.
او از اقامت دو سال و سه ماه خود در ایران به نیکی یاد میکند و از یادآوری خاطراتش لبخند به لب میآورد: «رفتیم خانه فتح اعظمها که خانه بزرگی بود پر از بهایی. مادرش و برادر کوچک شیدان آنجا زندگی میکردند اما عید رضوان بود و بهاییها از همه جا آمده بودند. گاهی اوقات ۲۰۰ نفر در خانه بودند. این فرهنگ جدیدی برای من بود اما با شور و شوق از آن استقبال کردم. همه میخواستند انگلیسی یاد بگیرند و به ویژه کوچکترها با من همزبان می شدند. اما فارسی یاد گرفتن من آرام پیش میرفت و متاسفانه نمیتوانستم با مادربزرگ شیدان صحبت کنم. اگرچه شوق اصلی این بود که در آن خانه، آن همه آدم سر یک سفره مینشستیم.»
در نزدیکی خانه در تهران، عبادتگاه بهاییها به نام «حضیرهالقدس» بود و فلورانس بازدید از آن را خوب به یاد دارد: «برای رای دادن در انتخابات محفل محلی روحانی به آنجا میرفتیم. باغهای زیبایی دور و برش بود.»
اما طولی نکشید که واقعهای ناگوار رخ داد. سخنرانیهای «محمدتقی فلسفی»، روحانی افراطی شیعه از رادیو پخش شد و تحریکات علیه بهاییها شدت گرفت. نیروهای ارتش شاهنشاهی با حمله به حضیرهالقدس، دست به تخریب آن زدند. فلورانس میگوید:«اوضاع بسیار بد شده بود و حتی میخواستیم برویم چند روز در هتل بمانیم چون داشتند به خانه بهاییها حمله میکردند. دوستان مختلف پیش ما میآمدند تا در صورت حمله، از خانه دفاع کنند.»
از طرف دیگر، وقتی نوبت محاکمه قاتلان پدر شیدان شد، بعضی مردم محل برایشان گوسفند قربانی کردند و بزرگشان داشتند. بهاییستیزی در آن روزها تا این حد محبوب شده بود. اما اگر این ها جزو بدترین خاطرات فلورانس از ایران است، بهترین آنها شاید زمانی باشد که عازم شیراز شد؛ فرصتی برای بازدید از یکی از مقدسترین اماکان دیانت بهایی به نام خانه «باب».
فلورانس میگوید: «در خیابانهای سنگفرش شده قدم زدیم و رفتیم همان مسجدی که باب به آن میرفت و در آخر هم به خانه باب. بهاییها خانههای هر دو طرف را خریده بودند تا از در کناری برویم و معلوم نشود که آنجا محل تردد است. یکی از اقوام خود باب، آقای «افنان» از خانه نگه داری میکرد. انگلیسی را بسیار خوب حرف می زد. پسر دو ماههام، «نورالدین چارلز» را با خودم بردم و آنجا خانه باب و داراییهایش را دیدم؛ سماور و انگشترهای او با نمادهای مذهبمان. آقای افنان انگشتر را نشان ما داد و آن را برای تبرک روی سر پسر نوزادم کشید.»
اینرا که تعریف میکند، چنان ذوقی دارد که یادمان میرود ماجرا مربوط به نیم قرن پیش است.
مدت کوتاهی بعد، فلورانس خبر حمله به خانه باب و شکستن پنجرههای زیبایش را میشنود. شیدان و آقای افنان با هم مکاتبه داشتند و او هنوز کلمات قدرتمند قوم و خویشِ باب را به خاطر دارد: «فکر میکنند با این کارها میتوانند به این دیانت آسیب بزنند اما دستشان کوتاه است.»
رفتن از ایران به آفریقا آسان نبود و زوج جوان عازم جزیره «رودز» در یونان شدند. بالاخره با دعوت یک بهایی محلی، به «سوازیلند» رفتند. آنها به این کشور رسیدند اما پس از شش ماه که تقاضای اقامت کردند، اداره مهاجرت نامهای ساده برایشان فرستاد: «افتخار داریم که به اطلاعتان برسانیم با درخواست شما موافقت نشده است.»
سوازیلند پادشاهی کوچکی در همسایگی آفریقای جنوبی است که آنروزها در اوج نظام آپارتاید و جدایی نژادی بود. فلورانس میگوید که یکی از اعضای اداره مهاجرت گفته بود مراودات آن ها با سیاهپوستها از دلایلی بوده که با اقامتشان موافق نشده است.
زوج جوان اما عزمشان را جزم کردهاند که هر طور است در آفریقا بمانند و این بار به رودزیای جنوبی (که بعدها زیمبابوه شد) میروند. در آنجا آقای «بنانی» که جزو «ایادی امرالله» (افرادی که توسط شوقی افندی به اداره دیانت گماشته شده بودند) بود، به آن ها کمک میکند باغی بخرند و زندگی جدیدی آغاز کنند. اما آپارتاید عملا در این کشور نیز حکمفرما بود و اکثریت زمینهای کشور تنها متعلق به سفیدپوستان بودند. از آنجا که شیدان ایرانی بوده، بر سر اینکه باید سفیدپوست حساب شود یا «رنگینپوست»، اختلاف وجود داشته است. سرانجام اما آنها موفق به ماندن در این کشور میشوند و سالهای سال همانجا زندگی میکنند. سه فرزندشان نیز متولد همینجا هستند و مثل اولی، دو اسم دارند؛ یکی انگلیسی و دیگری ایرانی؛ «بت شهلا»، «دل شهرام» و «امی شیدا».
در آن روزها مهم ترین شهر منطقه جنوب آفریقا، ژوهانسبورگ بود. فلورانس سفرهایشان به آفریقای جنوبی را به خاطر دارد. سوار قطار آرامی میشدند که سه روز طول میکشید تا از «سالزبوری» (پایتخت زیمبامبوه که امروز «حراره» نام دارد) راه بیفتند، بوتسوانا را رد کنند و به ژوهانسبورگ برسند.
فلورانس میگوید: «در سالزبوری هم که بودیم، جالب اینجا بود که بیش تر دوستهای ما سیاهپوست بودند. سفیدپوستها دنبال مشروبخوری و کریکتبازی بودند و خلاصه اصلا مشیشان به ما نمیخورد. اما وضع در آفریقای جنوبی واقعا بد بود. شیدان دفعه اولی که رفته بود ژوهانسبورگ، میگفت ظلم و ستم را در قدم به قدم خیابان میتوان احساس کرد. من هم یادم هست که حتی ایستگاه اتوبوسها را جدا کرده بودند.»
بهاییها آن موقع مرکزی در «ملویل» داشتند (همان محله شمال ژوهانسبورگ که من الان از رستورانی مکزیکی در آنجا آن این خطوط را مینویسم) و شیدان عضو محفل روحانی بود که برای کل منطقه جنوب آفریقا تشکیل شده بود. این بود که زوج جوان با بهاییهای مختلف منطقه آشنا میشدند.
فلورانس ستم بر سیاهان در امریکا را دیده و علیه آن دست به فعالیت زده بود. ستم بر بهاییان در ایران را نیز دیده و اکنون شاهد نوعی قوی از تبعیض در آفریقا بود.
جلسات بهاییها معمولا در مزرعهای در خانه «ویلیام سیرز» برگزار میشد که از نویسندگان شناختهشده دیانت بهایی است. بسیاری از بهاییهای آفریقایی که با آن ها گفت وگو کردم، میگویند با خواندن کتابهای او به این دیانت گرویدهاند.
یکی از مشهورترین بهاییهای تاریخ آفریقای جنوبی احتمالا «رگ تروی» است؛ نقاشی که شوقی افندی به او لقب «پدر بهاییهای آفریقای جنوبی» را داده است. فلورانس اما تروی را نه به خاطر نقاشیهای معروفش (که امروز در حضیرهالقدسِ ژوهانسبورگ بر دیوار هستند و قیمت بالایی دارند) که با خاطرهای از مزرعه آقای سیرز به خاطر دارد: «جلسات بهاییها که برگزار میشد، میترسیدیم پلیس بیاید و ببیند که از نژادهای مختلف هستیم و این خلاف قانون بود. تروی با تابلوی نقاشی خود مینشست دم در و هر وقت کلاهش را برمیداشت، علامت بود که کسی دارد میآید و این بود که سیاهان سریع ادای اینرا در میآوردند که دارند خانه را تمیز میکنند تا پلیس متوجه نشود که در آن اتاق همه با هم برابر بودیم.»
در اواخر عمر شیدان بود که خانواده به آفریقای جنوبی نقل مکان کرد؛ کشوری که اکنون آپارتاید را ترک گفته بود و بهاییها در آن دیگر مجبور به مخفی شدن نبودند و در مجامع رسمی کشور حضور داشتند.
فلورانس حالا همینجا زندگی میکند و دیگر خود را بزرگشده این آب و خاک میداند. در ۸۸ سال زندگی او بالا و پایین زیاد دیده و همین است که امیدوار است وضع هممذهبان بهاییاش در ایران نیز روزی بهتر شود.
خودش میگوید: »امروز هم میبینیم که وضع دنیا دارد دوباره بدتر میشود و من باورم نمیشود در کشور زادگاهم کسی مثل دونالد ترامپ رییسجمهور شده است. اما همیشه این امید را دارم که تبعیض روزی از میان میرود.»