بیش از یک سال از آغاز جنبش «مهسا امینی» که با شعار «زن، زندگی، آزادی» معروف شد و جهانی را تحت تاثیر خود قرار داد، نمیگذرد. این جنبش اما در عین داشتن دستاوردهای بسیار، در نهایت ناکام بود. هدف آن به روشنی کنار زدن جمهوری اسلامی بود که هنوز محقق نشده است. این جنبش را در ضمن میتوان در ادامه دی ماه ۱۳۹۶، آبان ۱۳۹۸ و اعتراضات تقریبا بلاوقفهای دانست که در چند سال اخیر بلای جان حکومت بودهاند و خواستشان هم به روشنی فرای خواست جنبشهای قبلی بوده است؛ ساقط کردن جمهوری اسلامی. بنابراین، این ناکامی چندین ساله دردناک است.
در این یک سال، دهها نفر از بهترین جوانان ایران، از کردستان تا بلوچستان و از آذربایجان تا تهران و کرج کشته و هزاران نفر دستگیر شدند. با وجود این همه فداکاری، چرا حکومت همچنان پابرجا است؟ چرا شاهد تغییر نمیشویم؟
پاسخ این سوال شاید مربوط به عنصری شود که در این مدت بیش از هر چیز جای خالی آن احساس میشود؛ سیاستورزی و فرهنگ سیاسی.
این ادعا در ابتدا شاید غریب به نظر برسد. مگر نه این که بخش عمدهای از تولیدات رسانهای و صحبتهای روزمره ما حتی در زمانهای عادی هم به سیاست مربوط میشود، چه برسد به یک سال گذشته که بیشتر هم چنین بوده است؟
اما حرف زدن از سیاست، با سیاستورزی، فرهنگ سیاسی و سازماندهی سیاسی متفاوت است. در یک سال گذشته ما شاهد بودهایم که با این که صحبت از سیاست و مسایل سیاسی زیاد است اما به شدت از فقدان نهادهای سیاسی و مدنی و فقرِ فرهنگ سیاسی رنج میبریم. در داخل کشور هرگونه تشکیل نهاد (حتی مدنی تا چه برسد به سیاسی) با سد حکومت مواجه میشود که حتی به احزاب اصلاحطلب هم اجازه فعالیت جدی میدانی نمیدهد تا چه برسد به نیروهای مخالف حکومت.
اما در خارج از کشور چهطور؟ با وجود برگزاری دهها تظاهرات در سالهای گذشته و تظاهراتهای عظیم ۵۰ تا ۱۰۰ هزار نفری در شهرهایی مثل برلین و تورنتو، هنوز شاهد شکلگیری هیچ نهادی که بخش قابل توجهی از مردم را در خود سازمان داده باشد، نبودهایم.
بر خلاف دهههای ۴۰ و ۵۰ شمسی که ایرانیان خارج از کشور سازمانهای قدرتمندی مثل کنفدراسیون دانشجویان را داشتند، امروز با این که تعدادشان چندین برابر و امکان ارتباطگیری با یکدیگر و با ایران نیز دهها بار راحتتر شده است، هنوز شاهد هیچ تلاش موفقی در این زمینه نیستیم.
فقدان سازمانهای سیاسی و مدنی در ضمن مربوط به فقدان فرهنگ سیاسی است و در واقع این دو فقدان با یکدیگر رابطهای ارگانیک دارند و مکمل یکدیگر هستند.
منظور از فقدان فرهنگ سیاسی این است که اقداماتی که در فضای سیاسیِ فعال و سالم بخش معمولی از زندگی شهروندان هستند، در فضایی که فقر فرهنگی سیاسی دارد، درست انجام و فهمیده نمیشوند؛ برای مثال، الفبای عالم سیاست این است که چهره سیاسی میکوشد به نوعی بخشی از مردم را (و هرگز نه تمام آنها را) نمایندگی کند. سیاست هرگز نمیتواند امر مستقیم باشد و بدون نماینده پیش رود. طبیعی است که تمام شهروندان نمیتوانند تمام زندگی خود را وقف اعمال سیاسی کنند. بنابراین در فضای سالم سیاسی، بخشی از وقت و درآمد خود را صرف دفاع از نهادها، چهرهها و احزاب سیاسی میکنند که آن را نماینده خود میدانند. این نمایندگی هم به معنی نمایندگی تامالاختیار نیست و طبعا برای مصارف مشخص معنی پیدا میکند؛ مثلا اگر کسی در انتخاباتی به سیاستمداری رای دهد یا به او کمک مالی کند، این لزوما به معنی توافق با تمام نظرات او نیست بلکه به معنی دفاع مشخص از یک سیاستمدار برای هدف مشخص سیاسی در چارچوب مشخص است. عضویت در یک حزب سیاسی نیز به معنی سرسپردگی به رهبران آن نیست که به معنی موافقت عمومی با ایدئولوژی و اهداف آن و در واقع همکاری با شهروندان همفکر برای برخی اهداف مشخص است. همین است که مثلا «حزب کارگر» در بریتانیا شامل طیف وسیعی از مارکسیستها تا سوسیال دموکراتها، میانهگرایان و لیبرالها میشود. یا مثلا آحزب جمهوریخواه خلق» در ترکیه شامل چپگرایان، ملیگرایان و طرفداران حقوق اقلیتهای جنسی و فمینیستها میشود که علیرغم اختلافات بسیار تصمیم گرفتهاند در چارچوب عمومی این حزب فعالیت کنند.
اما متاسفانه ما همچنان هیچ حزب سیاسی جدی، چه در داخل و چه در خارج از کشور نداریم و گروههایی که نام «حزب» را یدک میکشند، معمولا شامل چند ده نفر (یا حداکثر چند صد نفر) هستند که معمولا پس از بروز اولین اختلاف جدی، انشعاب میکنند.
تحرکات سیاسی چند سال گذشته و واکنشها به آنها خود نشان از فقدان این فرهنگ سیاسی دارند؛ مثلا وقتی برخی طرفداران شاهزاده «رضا پهلوی» کارزاری برای وکالت دادن به او آغاز کردند، به نظر میآمد نه طرفداران و نه مخالفان او درک درستی از روندهای سیاسی نداشتند. این که گروهی از مردم بخواهند رضا پهلوی وکیل (یا در واقع نماینده) آنها باشد، امری طبیعی است و حتی میتواند نشانه مثبتی باشد از شکلگیری همان فرهنگ سیاسی که صحبتش را کردیم. اما بسیاری از مخالفان به نفس این امر حمله میکردند و طرفداران پهلوی را به سخره میگرفتند که حالا که وکالت دادهاند، دیگر حق اظهار نظر خودشان را ندارند.
در عین حال، موافقان هم هرگز در پی این وکالت دادن، اقدامی برای متشکل کردن و تداوم آن انجام ندادند و مثل بسیاری اقدامات دیگر، بعد از چند هفته فراموش شد. این در حالی است که طومار وکالت توسط بیش از ۳۰۰ هزار نفر امضا شده بود و حتی اگر تنها پنج درصد از اینها گرد هم میآمدند، میتوانستند سازمانی با ۱۵ هزار عضو درست کنند. مدتی بعد شاهد شکلگیری «ائتلاف مهسا» با حضور پهلوی و چند چهره سرشناس دیگر، از «شیرین عبادی» و «نازنین بنیادی» تا «مسیح علینژاد» و «حامد اسماعیلیون» بودیم. کلمه ائتلاف مدتها بود در میان بسیاری از مردم مطرح میشد و خواست برحق آنها برای ایجاد وحدت بین مخالفان جمهوری اسلامی را نشان میداد. اما ائتلاف طبعا نمیتوانست تنها بین چهرهها و افراد شهیر باشد و میبایست بنیانهای سازماندهی و سیاسی مییافت. در عمل اما همین ائتلاف هم در عرض کمتر از یک ماه از هم فروپاشید و بار دیگر موافقان و مخالفان چهرههای حاضر در این ائتلاف ظاهرا درکی از لزوم نهادهای عضومحور و لزوم کنار هم آمدن چهرههایی با افکار مختلف نداشتند.
برای این که بهتر متوجه این فقر سیاسی و جای خالی سیاستورزی شویم، باید به یاد آوریم که بین «کنشگری» و «سیاستورزی» تفاوتهای مهمی وجود دارد. ما کنشگر بسیار داریم و بیشتر چهرههای همان ائتلاف مهسا هم کنشگران حقوق بشری یا اجتماعی بودند اما کنشگر با سیاستمدار و سیاستورز از زمین تا آسمان متفاوت است؛ گرچه کنشگر سیاسی طبعا جایی در میان این دو قرار دارد.
هدف کنشگر، انجام فعالیتهایی پایدار برای پیگیری تغییر از حکومتهای موجود است. طبعا کنشگران گاه به سرکار آمدن یا پایین کشیدن حکومتها و سیاستمداران نیز کمک میکنند. اما حیطه اصلی فعالیت آنها چنین چیزی نیست. سیاستمداران و سیاستورزان هستند که خود را وقف ملزومات عالم سیاست میکنند؛ چگونگی نمایندگی قشرهای مختلف مردم، چگونگی ائتلاف و همکاری با سایر نمایندگان و چگونگی سازماندهی و برساختن نهادهای سیاسی.
کنشگران و سیاستورزان با این حساب شمایلی متفاوتی از یکدیگر دارند؛ کنشگران اهل سازشناپذیری و یکدندگی هستند و سیاستورزان اما اهل سازش با دیگران (البته به جای خود) و اولویت دادن به «امر ممکن» در هر لحظه مشخص. هر جامعهای البته هم به کنشگر نیاز دارد و هم به سیاستورز. مشکل ما اما این است که کنشگر بسیار داریم و سیاستورز اندک. اخیرا هنرمندی ایرانی در ونیز با افتخار از این گفته بود که به هیچ گروه سیاسی متعلق نیست و حتی سیاست را دون شأن خود دانسته بود. همین خود نمادی از تفکر رایجی در میان ایرانیان است که سیاست را بدون پدر و مادر میداند و به غیر سیاسی بودن افتخار میکند.
معضلی جهانی
این معضل البته به هیچ وجه مختص ایران نیست. در چند دهه گذشته در سراسر جهان شاهد بودهایم که عضویت در احزاب سیاسی کاهش یافته است، در حالی که در قرن بیستم رایج بود مردم، چه در کشورهای دموکراتیک و چه در کشورهای استبدادی، عضو احزاب و گروههای سیاسی باشند. در سالهای اخیر هرگونه همکاری پایدار با سایر شهروندان که طبیعتا نیازمند یافتن نقاط مشترک است، کاهش یافته و به طبع آن، عضویت در احزاب نیز.
در جهانی که همه به ابتکارات شخصی و تولیدات شخصی مثل وبلاگ و صفحات رسانههای اجتماعی تشویق میشوند، تشکلیابی سیاسی که امری جمعی و مستلزم سازش است، عقب رانده شده. عواقب اجتماعی و سیاسی این تحول مورد توجه اندیشمندان مختلفی قرار گرفته است که شاید یکی از مشهورترینشان «رابرت پاتنام»، جامعهشناسی امریکایی باشد که تحلیلی وسیعتر داشت و منتقد زوال «سرمایه اجتماعی» در امریکا بود. پاتنام در کتاب مشهور «بولینگبازی تنها: فروپاشی و احیای جامعه امریکایی» (۲۰۰۰) به این مساله پرداخت و در سالهای اخیر بسیاری نظرات او را تایید کرده و کاهش حضور در احزاب سیاسی در سایر کشورهای غربی را نیز مشابه آن دانستهاند.
این کاهش سیاستورزی همراه با تبلیغ نظراتی مضر در مورد تحولات اجتماعی بوده که امروز دیگر پوچ بودنشان کاملا مشخص شده است. در طول دهه گذشته بسیاری دست به تحسین جنبشهای «بیسر» و «افقی» زدند و با افتخار از این میگفتند که دیگر نیازی به احزاب سیاسی نیست، چون میتوان با رسانههای اجتماعی مردم را به خیابان کشاند.
در ژانویه ۲۰۱۱، وقتی بستنشینی معترضان در میدان «تحریر» قاهره منجر به استعفای «حسنی مبارک»، رییسجمهوری وقت مصر شد، این نظریه قوت گرفت. اما تحولات بعدی نشان دادند که تنها گروههایی که سازماندهی داشتند (اخوان مسلمین و ارتش مصر) توانستند از خلاء سیاسی موجود استفاده کنند. این نظرات به شدت مضر متاسفانه در جریان «جنبش سبز» ۱۳۸۸ و در ضمن جنبشهای اخیر، از جمله جنبش مهسا نیز توسط بسیاری ایرانیان تکرار شدند؛ عدهای که ظاهرا درسی از تحولات اخیر جهان نگرفته بودند.
همین موضوع توجه «وینسنت بِوینز»، روزنامهنگار امریکایی را به خود جلب کرد. بوینز پیش از این خبرنگار روزنامههایی همچون «لسآنجلس تایمز» و «واشنگتنپست» بود و از کشورهای مختلفی در امریکای لاتین و آسیا گزارش میداد.
او در طول دهه طوفانی ۲۰۱۰ تا ۲۰۲۰ متوجه این واقعیت شد که جنبشهای خیابانی مختلفی در سراسر جهان در گرفتهاند اما با وجود به خیابان کشاندن بیسابقه صدها هزار نفر، موفق به رسیدن به اهداف خود نمیشوند.
بوینز کتابی در این زمینه نوشته که پس از سالهار کار بالاخره سهشنبه این هفته با این عنوان منتشر شده است: «اگر ما بسوزیم: دهه اعتراضات جهانی و جای خالی انقلاب».
بوینز در گفتوگویی تلفنی به «ایرانوایر» میگوید: «در دهه ۲۰۱۰ تعداد کسانی که در اعتراضات شرکت کردند، از هر زمانی در تاریخ بشر بیشتر بود. این اعتراضات اما شکل خیلی مشخصی داشتند که توسط شرایط تاریخی و ایدئولوژیک مشخصی شکل گرفته بودند. همین بود که در دهه ۲۰۱۰ نوع ویژهای از اعتراض رخ میداد. این اعتراضات تودهای ظاهرا خودجودش و بیرهبر بودند و به صورت افقی سازماندهی و به صورت مجازی در میدانها یا فضاهای عمومی هماهنگ میشدند.»
جالب اما اینجا است که حتی در موفقترین موارد، این اعتراضات منجر به تغییر حکمرانان میشدند اما به اهداف اصلی خود دست نمییافتند. بوینز میگوید: «من بیش از ۲۰۰ مصاحبه در ۱۲ کشور انجام دادم و به دنبال یافتن عواقب طولانی مدت در مواردی بودم که این تاکتیک در آن موثرترین بود؛ یعنی توانسته بود مردم را در اندازهای به خیابان بکشاند که شاهد تغییر در سطح دولت و یا سرنگونی دولت موجود باشیم. یافتههای من نشان دادند که عواقب طولانیمدت در این موارد هم بسیار متفاوت از انتظارات مردم بود و در بیشتر موارد این نوع اعتراض منجر به چیزی شدند که معکوس خواستههای معترضان بود. اگر خواستههای اعلام شده خود معترضان را به عنوان معیار خود برای پیشرفت بدانیم، میبینیم که در اکثریت کشورهایی که من بررسی کردم، شاهد عقبگرد بودیم.»
بوینز در توضیح این پدیده میگوید: «من متوجه شدم که این نوع اعتراض در به خیابان کشاندن مردم و کنار زدن ساختارهای قدرت بسیار موفق است اما قابلیت چندانی برای استفاده از خلاء قدرت که این نوع انفجار اعتراضی را ممکن میکند، ندارد. افراد بدون سازماندهی و هماهنگی به خیابان میآیند و کسی نیست که بتواند نماینده این توده افراد باشد. این نوع جنبش اعتراضی در ضمن قابلیت انجام مذاکره در زمانی که چنین حرکتی باید انجام شود نیز ندارد.»
این موضوع عدم وجود نماینده و قابلیت مذاکره به روشنی از نکات کلیدی است که سایرینی همچون «اریکا چنوات»، استاد علوم سیاسی در «دانشگاه هاروارد» نیز به آن اشاره کردهاند. در تمامی انقلابهای پیروز، یکی از مهمترین لحظات، مذاکراتی است که بین نمایندگان مخالفان و نمایندگان حکومت انجام میشود و معمولا پیشزمینهای برای انتقال قدرت است.
اما چرا امکان مذاکره در کشورهای متعددی که بوینز به آنها پرداخته است، برای مخالفان ممکن نبود؟ او میگوید: «تصور کنید به لحظهای برسیم که دولت به پایان خط رسیده است. حاکمان میدانند که به دردسر افتادهاند و حاضرند امتیازی بدهند تا جلوی آشوب را بگیرند یا قدرت را حفظ کنند. جنبش برای این که خواستههای خود را دقیقا تدوین کند، به نوعی روند نمایندگی، سازماندهی و هماهنگی نیازمند است. نیازمند است که کسی بتواند از جانب جنبش صحبت کند. اما در این نوع انفجار ظاهرا بیرهبر و خودجوش، کسی نیست که بتواند از جانب جنبش صحبت کند. جنبشها این را موهبت خود میدانند و در واقع هم از این جهت مفید است که کنترلِ جنبش یا متوقف کردن آن در مراحل اولیه را دشوار میسازد. اما وقتی کار به جایی میرسد که باید دست به مذاکره زد و امتیاز گرفت، همانطور که مثلا اتحادیه کارگری در پایان اعتصاب چنین میکند، آنوقت است که این جنبشها چنین قابلیتی ندارند.»
اتفاق دیگری که در غیاب رهبری و سازماندهی مشخص میافتد، این است که عوامل خارجی و بیرون از جنبش میتوانند ادعای نمایندگی آنرا انجام دهند.
بوینز میگوید: «وقتی جنبش نتواند از جانب خود سخن بگوید، عوامل بیرونی هر معنایی را که خود میخواهند، بر آن تحمیل میکنند و اگر حکومت بتواند به برخی جنبشهای اعتراضی برچسب این را بزند که کار دخالتگران خارجی، عوامل بد، خائنین یا تخریبگران است، اینگونه موفق میشود حداقل برای افرادی که به رسانههای آن گوش میدهند، تصویری متفاوت از جنبش ارایه کند.»
در پایان از بوینز میپرسیم که آیا او نیز فقدان سازمانها و احزاب سیاسی را در کشورهای مختلفی که مطالعه کرده است، مشکل اصلی میبیند یا خیر؟
پاسخ او قاطعانه است. میگوید: «یکی از درسهایی که از دل این کتاب بیرون میآید، نیاز به سازمانهای قدرتمند اما در عین حال منعطف و دموکراتیک است که بتوانند در طولانیمدت و کوتاهمدت عمل کنند، هنگام تغییر شرایط، تاکتیکهای خود را تغییر دهند، وقتی که پیروزیهای کوچک ممکن هستند، به آنها دست پیدا کنند و اگر هم کشور به تحولات بزرگتر احتیاج دارد، چنین برنامهای بریزند.»
ایرانیان اگر تغییر پایدار سیاسی میخواهند، چارهای به جز برپایی سازمانهای سیاسی پایدار ندارند.