از بوداپست تا فلسطین؛ خاطرات سرهنگ ایرانی بهایی از جنگ جهانی دوم

انتشار در ایران‌وایر

در صبح روز‍۱سپتامبر۱۹۳۹ واقعه‌ای که سال‌ها بود جهانیان بیم آن را داشتند آغاز شد. آلمان نازی با حمله به خاک لهستان زنگ جنگ جهانی دوم را به صدا درآورد تا جهان وارد یکی از بزرگ‌ترین فجایع تاریخ بشر شود. ایران در این جنگ اعلام بی‌طرفی کرد و تنها دو سال بعد بود که به اشغال شوروی و بریتانیا تا درآمد تا تاریخ کشورمان دستخوش تغییر شود؛ اما برای آن اندک ایرانیانی که در لحظه آغاز جنگ در اروپا بودند، جنگ پیش از این‌ها آغازشده بود.

 یکی از این افراد، سرهنگ عنایت‌الله سهراب، نظامی ۴۸ ساله‌ای که در روز آغاز جنگ در بوداپست، پایتخت مجارستان، بود. او برای سفری اداری جهت خرید مهمات جنگی برای ارتش ایران به اروپا رفته بود و چندی قبل با گذر زمینی از بلغارستان و یوگسلاوی به مجارستان رسیده بود. حالا او در میان این جنگ بزرگ قرارگرفته بود. خود او با اشاره به گردشگرانی که از کشورهایی همچون آمریکا به بوداپست آمده بودند و مشغول خوش‌گذرانی بودند، می‌نویسد:‌ «اگر نظر دقیقی متوجه بود می‌دید که در ماورای نامریی این صحنه‌های سراسر نشاط و عشرت که تعبیر جامعی از فلسفه اپیکوریان را به عهده داشت،‌ پرده‌های غم و مصیبتی غیرقابل توهم در شرف تکوین و ابرهای تیره‌وتار در پس این افق روشن و تابناک در کار پیدایش است. نعره‌های مهیب و مصیبت‌بار هیتلر که در محیط اروپا به تمام قوت طنین‌انداز بود دنیا را به تشنجی بی‌سابقه و بی‌نظیر وعده می‌داد.»

این بخشی تکان‌دهنده از خاطراتی است که سرهنگ سهراب بانام «چگونه بهایی شدم» نوشته است. بخش اول این کتاب به دوران کودکی و جوانی نویسنده در ایران اختصاص دارد که مختص چند دهه آخر قرن سیزدهم هجری است و هم‌زمان با خزان پادشاهی قاجار و عروج دوره پهلوی. بخش دوم اما به سفری اختصاص دارد که سهراب از تابستان ۱۳۱۸ تا بهار ۱۳۱۹، یعنی درست در بحبوحه جنگ جهانی دوم، انجام می‌دهد. در این سفر او علاوه بر سفر به کشورهای متعدد اروپایی به جهان عرب نیز می‌رود و موفق به زیارت از اماکن مقدس بهایی در فلسطین می‌شود. در همین‌جا است که او با «شوقی افندی»، ولی امر بهاییان جهان، دیدار می‌کند.

سرهنگ سهراب علاوه بر حضور در ارتش از مسوولین جامعه بهایی در اصفهان بود و در همین مقام آثار متعددی منتشر کرد. از او شش جزوه و یازده کتاب تألیف و تدوین و ترجمه به‌جای مانده است که بیشتر به دیانت بهایی بازمی‌گردند؛ اما کتاب خاطراتی که با عنوان «چگونه بهایی شدم» نوشت هرگز در زمان حیاتش انتشار نیافت. چند نسخه از این دست‌نوشته در اختیار جامعه بهایی ایران بود و پس از انقلاب یکی از این نسخه‌ها از کشور خارج شد تا از سرکوب بهاییان توسط جمهوری اسلامی در امان بماند. خانواده او این اثر را حفظ کردند و بالاخره. در دهه ۱۳۸۰ به‌صورت تایپی در بین اعضای خانواده سهراب پخش شد. اکنون اما پس از گذشت چند دهه به کوشش «برزو سهراب»، نوه نویسنده، متن این اثر به‌صورت کتاب در آمریکا منتشرشده است تا در دسترس همگان قرار بگیرد. سهراب برای کتاب زحمت بسیاری کشیده و با پاورقی‌های به‌جا متن آن را که باگذشت بیش از هشتاد سال نثری قدیمی دارد برای خواننده امروزی قابل‌فهم کرده است. ده‌ها عکس که بیشتر از آرشیو خانوادگی سهراب هستند نیز به کتاب مزین شده‌اند. 

نویسنده کتاب در سال ۱۲۷۰، یعنی اواخر دوران سلطنت ناصرالدین‌شاه، به دنیا آمده و پیش از این‌که ارتشی شود بانام «میرزا عنایت‌الله اصفهانی» شناخته می‌شد. بخت او چنین بود که در دورانی کلیدی از تاریخ ایران بزرگ شود و دو سلسله قاجار و پهلوی را ببیند. او در جوانی در نیروهای تحت امر بریتانیا در جنوب ایران خدمت می‌کرده و با عروج رضاشاه جزو جوانانی است که به ارتش ملی او می‌پیوندد. به گفته برزو سهراب البته او درصحنه نبرد خدمت نکرده و در سمت‌های اداری در ارتش مشغول بوده است. 

کتاب خاطرات او اما اشاره چندانی به حضورش در ارتش ندارد. چنان‌که از عنوان آن برمی‌آید هدف نویسنده بیشتر شرح سفری معنوی است که او را به دیانت بهایی می‌رساند. او در خانواده‌ای بهایی-مسلمان به دنیا می‌آید. پدرش بهایی است اما بقیه خانواده مسلمان هستند و به‌شدت مخالف با آیین پدر و میرزا عنایت‌الله را به‌سوی مسلمانی و حتی طلبگی سوق می‌دهند. از سویی او زاده و بزرگ‌شده اصفهانی است که در آن سال‌ها میسیونری‌های مسیحی نیز نقش مهمی در آن دارند. عنایت‌الله حتی پیش از این‌که از مرزهای ایران خارج شود در معرض تاثیراتی بین‌المللی قرار می‌گیرد و در سال‌های جوانی در مقام دفاع از اسلام درمی‌آید. درنهایت اما او دیانت بهایی را ترجیح می‌دهد و عمر خود را وقف این عقیده می‌کند. جالب اما اینجا است که دفاع او از دیانت بهایی پس از تسلط کامل بر متون اسلامی است و می‌بینیم که در جای‌جای این کتاب این دفاع را با رجوع به آیات قرآن انجام می‌دهد. 

دو بخش کتاب گرچه کاملاً مجزا به هم هستند اما آنچه آن‌ها را به هم پیوند می‌دهد همین سفر معنوی است که نویسنده ابتدا در ایران دنبال می‌کند و سپس در سفر طول و درازی که در آن از ترکیه، سوییس، مجارستان، فرانسه، بلغارستان، ایتالیا، یوگسلاوی، لبنان، عراق، سوریه و نهایتا فلسطین دیدار می‌کند. گرچه سفر او اداری است اما در طول راه هر جا که بتواند با جامعه بهایی تماس می‌گیرد و در ضمن دیانت خود را نزد افراد مختلف معرفی می‌کند و به مناظره فکری و معنوی با آن‌ها می‌پردازد. 

عنوان کتاب آن را جزو گونه «روایت گرویدن» یا «کانورژن نرتیو» قرار می‌دهد اما کتاب درعین‌حال سند تاریخی گران‌بهایی است. نویسنده با نثر شیوا و گیرای خود در بخش اول از ساختار سنتی ایرانِ اواخر قاجار و نقش روحانیون در آن می‌گوید و در بخش دوم مشاهداتی از اروپا در آن لحظه حیاتی از تاریخ خود را بازگو می‌کند. درواقع این کتاب درعین‌حال سفر نویسنده در لحظه تاریخی مواجهه ایران با مدرنیته است؛ سفری که از زایش ایران جدید در زمان پهلوی آغاز می‌شود و تا هنگام مواجهه او با اروپا تداوم می‌یابد. این بخش دوم کتاب است که به‌خصوص موردتوجه من قرار گرفت چون از اسناد به نسبت نادر برخورد دست‌اول ایرانیان با اروپا در زمان جنگ جهانی دوم است.

قطار سریع‌السیر شرق 

سفر عنایت‌الله  از تهران پس از گذر از زنجان، تبریز و ماکو به‌سوی ترکیه انجام می‌شود؛ این مسیر برای او اهمیتی معنوی دارد چراکه شبیه مسیر راه بهاالله، بنیان‌گذار دیانت بهایی، است که پس از تبعید توسط حکومت قاجار از امپراتوری عثمانی وقت گذر کرد و نهایتاً نیز در زندانی در گوشه‌ای از همان سرزمین (عکا در فلسطین) ماند و جان سپرد. نویسنده پس از گذر از ارزروم به بندر ترابزون در دریای سیاه می‌رود تا ازآنجا عازم استانبول شود. این سفر چند ماه پس از درگذشت آتاتورک، بنیان‌گذار جمهوری ترکیه است و نویسنده از این کشور به‌عنوان «ترکیه جدید که تازه برای تجدید ‌یک حیات نوین می‌کوشید» یاد می‌کند و پس از رسیدن به استانبول آن‌ را به‎عنوان «این نقطه که برای همیشه مرکز تصادم سیاست‌های شرق و غرب است» توصیف می‌کند و می‌افزاید: «شهری است بس بزرگ و باشکوه.»

بخش اصلی سفر اما  با قطار «اورینت اکسپرس» یا «سریع‌السیر شرق» انجام می‌شود که شهرت جهانی دارد و موضوع رمان معروفی از «آگاتا کریستی» است. سرهنگ سهراب می‌نویسد: «ورود به خاک اروپا مرا در برابر دنیای تازه‌ای قرارداد. همه‌چیز و همه مناظر در نظرم غریب و شگفت‌آور بود. برای من که تا آن تاریخ ماورای ایران خشک و بی‌سروسامان جز در عالم تصور و خیال دنیای دیگری وجود نداشت، تأثر و تأثیر شدیدی پدید آمد.» 

او این روحیه را در سراسر سفرش حفظ می‌کند و درنتیجه کتاب اثری خواندنی از مواجهه یک ایرانی با اروپا است. در بوداپست او با جامعه بهایی تماس می‌گیرد که در آن هنگام حدود ۳۰ نفر بودند (به گزارش منابع بهایی در سال‌های اخیر این رقم به بیش از ۱۲۰۰ نفر رسیده است.) منشی محفل بهایی‌ها در پایتخت مجارستان خانمی به نام «میس فلبرمن» بوده. برای عنایت‌اللهی که در ایرانِ قجری به دنیا آمده بود دیدن این‌که مسوول دیانتش در شهری اروپایی یک زن است حتماً نکته‌ای جالب بوده و نشان از برابری طلبی جنسیتی نزد بهاییان. او در این سفر در ضمن برخوردی به‌یادماندنی باخانمی یهودی به نام «میسیز رزماری» دارد که به گفته خودش «بسیار فاضله و دانشمند» است و رابطه خوبیی با بهاییان بوداپست دارد. عنایت‌الله با این خانم و پسرش به مباحثه می‌نشیند. نکته تلخ آنجا است که اکثریت عظیم یهودیان بوداپست تنها چند سال پس‌ازاین سفر توسط آلمان نازی در جریان هولوکاست کشته شدند. 

سرهنگ سهراب البته مدت‌ها پیش‌ازاین واقعه به ایران بازگشته بود اما چنان‌که گفتیم در طول سفرش آغاز جنگ را شاهد بود و نتایجش را هم می‌دید. او از هجوم پناهندگان لهستانی به مجارستان می‌نویسد: «حقیقتاً منظره به تمام معنی رقت‌آور بود. سیل فراریان و آوارگان و پناهندگان با پای پیاده یا اتومبیل آسیب‌دیده یا عرابه‌ای از نوع عرابه‌های قرون‌وسطی… دخترخانمی که تا دیروز با ناز و تنعم خیابان‌های ورشو را با قدم‌های دلنواز خویش مفتخر می‌انگاشت امروز خسته، کوفته و فرسوده، گرسنه و تشنه با لباسی ژنده ولی نموداری از یک ثروت ازدست‌رفته در خیابان‌ها و کوچه‌های اندوهگین بوداپست به این در و آن در می‌زد تا مگر زن یا مرد بافُتوتی پناهش داده و به خدمتکاری بپذیردش.»

نویسنده بلای جنگ را از زاویه دینی خود به‌عنوان «بذری را که مذهب مادی در قلوب میلیون‌ها بشر کشت و ذرغ نموده» تحلیل می‌کند و به یاد گفته عبدالبها می‌افتد که در جریان جنگ جهانی اول گفته بود «در آینده جنگی شدیدتر واقع خواهد شد.» 

نویسنده در طول سفرهای طول و دراز خود در قطار اغلب از گفتگو با مسافرین در مورد دیانت بهایی می‌گوید. او علاوه بر فارسی و عربی بر انگلیسی و فرانسه نیز مسلط است و فرصت‌های متعددی برای گفتگو پیدا می‌کند. درگذر قطار از ایتالیا به زوجی جوان از رومانی برخورد می‌کند که عازم پاریس هستند. علاقه‌مندی دختر جوان به شرحی که او از دیانت بهایی می‌دهد برای نویسنده جالب‌توجه است و می‌نویسد: «سؤالات متسلسل این دختر و عمقی که در بیان مطالب نشان می‌داد مرا دچار تعجب کرد و درعین‌حال موجب تاسف بی‌پایان شد که چگونه متجددین ایرانی ما قضاوت‌های خام و نارسایی از جوانان و بالاخص از دختران غربی می‌کنند و توهمشان این است که دختران غربی عموماً مظهر ستارگان سینما و آلت سرگرمی مردم‌اند و غفلت دارند که در بین دختران غربی افراد مطلع و عمیقی هم هستند.» 

صحبت‌های سرهنگ سهراب در طول سفر اما محدود به مسائل مذهبی نیست. او به‌عنوان فردی بهایی که اعتقاد به صلح جهانی دارد در مورد جنگ نیز هم با اروپایی‌ها و هم با ایرانیان مقیم اروپا مشاجره می‌کند. جالب است که او همزیستی مردمان آلمانی‌زبان، فرانسوی‌زبان و ایتالیایی زبان در سوئیس را نشانه‌ای از امکان وحدت می‌داند و می‌گوید آن‌ها «یک ملت واحد را به نام ملت سوییس تشکیل داده و چون شیر و شکر با هم به مهر و برادری آمیخته‌اند»‌ و می‌افزاید: «پس چگونه رفع این تعصبات غیرعملی است؟» نویسنده به‌روشنی میل بسیاری به سوییس دارد و هنگام ترک آن در فروردین ۱۳۱۹ می‌نویسد: «اگر روزی مخیر شوم که وطن ثانوی برای خود انتخاب کنم آن وطن سوییس خواهد بود… که اگر بخواهند امکان تحقق مدینه فاضله را در مرحله شهود و عمل ببیند سوئیس نمونه شایسته‌ای بود.»

او البته در بحث آمیختن مردم جهان به همدیگر به ستایش کشوری دیگر نیز می‌نشیند و می‌نویسد: «مگر ملت آمریکا جز معجونی از همین ملل جنگجوی متناقض عصر حاضر نیست که اکنون با ترک تمام عادات و سنن باستانی خویش یک ملیت بزرگ واحد را تشکیل داده و جای عبرت اینجا است که به این ملیت جدید افتخار هم می‌کنند!»

از دیگر نکات قابل‌توجه سفر اروپا دیدار نویسنده با حسن بالیوزی است، نویسنده شناخته‌شده بهایی که از بنیان‌گذاران بی‌بی‌سی فارسی بود و از ۱۹۳۳ تا ۱۹۶۰ عضو محفل روحانی ملی بهاییان بریتانیا و ایرلند به‌حساب می‌آمد. جالب اینجا است که بالیوزی در آن سال‌ها به بهاییان انگلیس تاریخ اسلام تدریس می‌کرده که عنایت‌الله نیز فرصت شرکت در آن را پیدا می‌کند. 

نقطه عطف سفر و اصلاً شاید نقطه عطف زندگی نویسنده اما زمانی است که اجازه می‌یابد به فلسطین برود تا با شوقی افندی دیدار کند؛ اما همان‌قدر که از پیشرفت‌های اروپا و سوئیس در عجب است دشواری‌های زندگی در مشرق عربی نیز به چشمش می‌آید و می‌نویسد: «سفری بس سخت و دشوار بود و آثار مظاهر شرق به تمام معنی در تمام جاها و تمام شئون زندگی آشکار و هویدا می‌گردید.» او با قطار از استانبول به طرابلس، بیروت و نهایتاً بندر حیفا می‌رود که امروز در شمال اسرائیل است و در آن روزها بخشی از فلسطینِ تحت قیمومیت بریتانیا بود. 

سرهنگ سهراب فلسطین را «ارض موعود» می‌نامد و لحظه ورود خود را این‌چنین ثبت می‌کند: «من به سرزمینی قدم گذاردم که گویا تاریخ تمام ثقل بیکران خود را بر آن تحمیل کرده.» او از تاریخ طولانی این سرزمین می‌گوید، از سلطنت‌های یهودی دیرین تا عروج عیسی مسیح و بعدها معراج پیامبر اسلام. در اینجای کتاب او آیاتی از قرآن و عهد عتیق نقل می‌کند که نشان از تسلطش بر متون ابراهیمی دارد. حواس او البته به رویدادهای معاصر نیز هست و از «اوضاع منقلب فلسطین و مشاجرات بین یهود و اعراب» می‌گوید. مطابق رسم بهایی‌ها او اما جزئیاتی از دیدارش با شوقی افندی نمی‌گوید چراکه «تعریف و توصیف» این دیدار به‌جز به گفته خود او ممکن نیست. 

باوجود گذشت قریب ۹۰ سال از آن سفر، خواندن این کتاب و همراه شدن با نویسنده در شهرهای کوچک و بزرگ اروپا و خاورمیانه لطف بسیاری دارد. کتاب سرهنگ سهراب فقط روایتی جذاب از سوی نویسنده‌ای که با سفری معنوی به دیانت بهایی رسیده نیست. این کتاب درعین‌حال اثر تاریخی قابل‌توجهی به شمار می‌آید که مواجهه یک ایرانی را از یک‌سو با ترکیه و کشورهای عربی و از سوی دیگر با اروپا به تصویر می‌کشد تا ما را به درک بهتری از جایگاه ایران در آن مقطع حساس از تاریخ کشورمان برساند. 

کتاب «چگونه بهایی شدم» را می‌توانید  از کتاب‌فروشی شرکت کتاب در آمریکا، کتاب‌فروشی پرستوک در کانادا، کتاب‌فروشی فروغ در آلمان و تمامی انتشارات و کتاب‌فروشی‌های مراکز بهایی در سایر کشورهای جهان تهیه کنید.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *