انتشار در وبلاگ رویاهای تورنتویی
به سرم زد که هر شب از اروپا سفرنوشتهایم را برای این صفحه بفرستم که شاید خوانندهای پیدا کند. کمی که اجاق گرم شد، عکس هم میگذارم. این خطوط را از مادرید مینویسم و قرار است در این سفر از فرانسه و آلمان هم بازدید کنم. بخوانید و برایم بنویسید.
ــــــــــــــــــــــــــ
چهارشنبه 24 دسامبر:
با این که از زور خستگی دارم روی تخت میافتم میخواهم به قولم وفادار بمانم و هر شب از خاطرات اروپا برایتان بنویسم. به زودی عکس هم میفزستم.
امروز بالاخره به اسپانیا آمدم. دیشب از تورنتو سوار پرواز کی.ال.ام (هواپیمایی سلطنتی هلند!) شدم و عازم اروپا شدم. اقیانوس را رد کردیم و به آمستردام رسیدیم و سپس عازم مادرید شدیم. به مادرید که رسیدم فورا یک علت برای حالگیری پیش آمد و آن گمشدن بار بود. جناب هواپیمایی سلطنتی تنها چمدانم را گم کرد و حالا من ماندهام بدون حتی یک دست شورت تا روز جمعه که کیفم را بفرستند هتل.
از فرودگاه با مترو عازم هتل پوئترا ده تولدو شدم. هتل دقیقا مقابل ایستگاه مترویی به همین نام بود. همین یک ساعت متروسواری و چرخ زدن در فرودگاه و از دم ایستگاه تا هتل رفتن کافی بود تا بوی اروپا را حس کنم و تفاوت آن با آمریکای شمالی بسیار توی چشم میزند: بناهای تاریخی زیبا، خیابانهای شهری و پر از آدم، بارها و کافههای شلوغ، آدمهای خندان و بیخیالِ زندگی، سیگار دست همه، زوجهایی که در خیابان هم را میبوسند! چه خوب که این تعطیلات را در اروپا میگذرانیم.
تا به هتل رسیدم و به دید و بازدید با عموی عزیزم پرداختم، ساعت از شش گذشت. چای خوردیم و راه افتادیم در شهرِ زیبای مادرید. شنیده بودیم مادرید تا صبح بیدار است و فکر میکردیم شب قبل از کریسمس لابد این بیداری دو چندان است غافل از اینکه برعکس، شب قبل از کریسمس همه در خانه و پیش اهل و عیال و در حال جشن هستند و خلاصه هر چقدر در خیابانها راه رفتیم دیدیم همهجا بسته شده است و حتی رستورانی برای شام خوردن باز نیست. شام هم حواله شد به هتل و کنسروهایی که عمو روز قبل خریده بود و فراوان خوراکیهای سوغاتِ ایران!
البته وقت کردیم در یک بار دوستداشتنی آبجویی بزنیم و “تاپاس” مختصری متشکل از سیبزمینیهای لذیذ. (تاپاس به مزهیی میگویند که در بارهای اسپانیایی سرو میشود). بار شلوغ، کاشیهای زیبای اسلامی-اسپانیایی، مردم شلوغ و سیگار به دست و خوش و سرحال … چه چیزی بهتر از این؟
چراغها خاموش است و نمیتوانم اسم بناهایی را که شب هنگام از کنارشان رد شدیم نقل کنم: کلیسای جامع بزرگ شهر که صد سالی ساختش طول کشیده و در سال 1992 تمام شده و اقبال چندانی هم بین مادریدیها ندارد – قصر پادشاه و متعلقات – پوئترا دل سول، میدان اصلی و قلب فیزیکی و روحی شهر – میدان پلازا مایو و خیابانهای اطراف که همه بازماندهی قرون 15 تا 17 هستند و قدم زدن در میانشان الحق که صفایی دارد. و البته بازار کریسمسِ پلازا مایو و اسپانیاییهای سرخوش از سال نو.
تا یادم نرفته، کتاب این سفر، دن کیشوت، اثر جاودان سروانتس است. تا همینجا 130 صفحهای خواندم و اگر اکنون عمو جان به خواب نرفته بود و چراغ را خاموش نکرده بودم شاید چند صفحهی دیگری ورق میزدم که متاسفانه نشد. دن کیشوت بینظیر است و حس و حال خوبی به سفرِ اسپانیا میدهد. فردا صبح با قطار عازم تولدو، شهر تاریخی و جز فهرست میراث جهانی یونسکو و از مراکز منطقهی کاستیل لامانش (موطن همین جناب دن کیشوت)، هستیم.
پنجشنبه، 25 دسامبر:
روز دوم – تولدو
تمام امروز به دیدن شهر تولدو گذشت. تولدو، شهری است در 70 کیلومتری جنوب مادرید و گرچه امروز 75 هزار نفر جمعیت دارد اما در اوج خود پایتخت امپراتوری اسپانیا بوده و در زمان چندین و چند حکومت، شهرِ مهمِ کشور بوده تا همین پانصد سال پیش که فیلیپ دوم پایتخت را به مادرید آورد و سقوط تولدو آغاز شد تا امروز شهری توریستی باشد و بس!
صبح با قطار عازم مادرید شدیم و بعد از نیم ساعت به تولدو رسیدیم. تولدو مرکز استان کاستیل لا مانش، موطن دن کیشوتِ کبیر، است. در راه دن کیشوت، با ترجمهی بینظیرِ محمد قاضی، را میخواندم و به همراه او به کاستیل لامانش وارد شدیم.
شوق دیدار از تولدو در کلام نمیگنجد. از همان اولین دقایق پیاده شدن از ایستگاه قطار و راه افتادن به سمت شهر حسی وجودت را فرا میگیرد که تا آخر به همراه است. راحت میتوان در میان تولدو قدم زد و در تاریخ مدام به عقب و عقب رفت تا که دست کم به عصر ویزگوتها، یعنی اوایل سقوط امپراتوری روم، رسیده باشی. (البته تولدو در زمان رومیها هم برپا بوده است).
سفرمان چند اشکال داشت. اول، اینکه روز کریسمس بود و همهجا (منجمله کلیسای جامع شهر و موزههای دیدنی آن) تعطیل. دوم آنکه کتاب راهنمای لونلی پلانت واقعا مزخرف بود و حتی یک کلام راجع به تاریخ عظیم تولدو ننوشته بود. من این اشتباه را قبلا هم در خرید کتاب کرده بودم. به جای کتابِ اسپانیا، کتاب کل اروپای غربی را خریدم و در این کتاب یغر (یا به قول دن کیشوتِ قاضی “لندهور”) جای چندانی به اطلاعات ریز نمیماند. بهرحال بهتزده در شهر میگشتیم و چیزی از تاریخ نمیدانستیم. تا اینکه شب به ویکیپدیا پناه آوردم!
ایستگاه قطار 400 متری با مرکز شهر فاصله دارد و چون شهر روی تپه واقع شده است، از پایین که نگاه میکنی به نظرت دنیایی میآید. بناهای عظیم و پرشمارِ شهر، که از دورههای مختلف به جای ماندهاند، از پایین روی تپه و مه رقیق صبح، حالتی جادویی و خیالانگیز به منظرهی آن داده بودند. نفهمیدیم که چه شد با عشق زدن به دل این بناها، بیخستگی راه را طی کردیم و به کوچه پسکوچههای تولدو زدیم. البته خستگی را باکی نبود که هر چند وقت یکبار، به سیاق اسپانیاییها، در باری میایستادیم و آبجویی و شاید هم لیوانی قهوه میزدیم!
تولدو از زمان ویزگوتها، یعنی همان بربرهایی که استان هیسپانیای امپراتوری روم را پس از فروپاشی اشغال کردند، شهر مهمی بوده است و پایتخت اسپانیای آن زمان بوده است. پس از غلبهی مسلمانان بر شهر و انتقال پایتخت به کوردوبا (قرطبه) تولدو همچنان شهر بسیار مهمی بوده است و در پی اختلافات داخلی مسلمانان و چندپاره شدن امپراتوریشان، تولدو خود یکی از امپراتوریهای طوایفی میشود تا اینکه در سال 1035، پادشاه کاستیل و لئون این شهر را از مسلمانان بازپس میگیرد. این اولین شهری است که مسیحیان از مسلمانانِ اسپانیا باز پس گرفتند و آغاز آن روندی است که به “ریکانکوئیستا” (فتح مجدد) معروف است.
یک نکتهی بسیار جالب تولدو این است که نماد آن دورهای است که مسیحیان و مسلمانان و یهودیان به صلح و صفا در کنار هم در اسپانیا زندگی میکردند. الحق که چنین دورهای را در تمام تاریخ کمتر میتوان سراغ داشت! تولدو بخصوص شهری بوده که در آن مسجد و کنیسه و کلیسا در کنار هم میزیستهاند و البته در زمان حکومت مسلمانان. چند دهه پس از سقوط مسلمانان، ظهور تفتیش عقاید و قتل عام یهودیان و بعد از مدتی مسلمانها آغاز میشود. بهرحال آثار معماری هر سه گروه (مسیحی، مسلمان، یهودی) در جای جای شهر هست. هر چقدر که ما، با توجه به بسته بودن موزهها و بناها، توفیق دیدن همهشان را نیافتیم.
تولدو در ضمن از همان زمان به تولید آهن و بخصوص شمشیر معروف بوده و این امروز تنها چیزی است که از گذشتهی پرشکوه خود حفظ کرده: تولدو هنوز مرکز تولید چاقو و شمشیر است و البته ناگفته پیداست که صنعت مستطاب گردشگری هم نمد خود را از این کلاه برده است و شمشیرها در انواع اندازهها و مدلها (از ژاپنی تا وایکینگی) به گردشگران در کنار دن کیشوتها و سانچوپانزاها خورانده میشوند.
یک نقطهی معروف دیگر در شهر، قلعهی آلکازار است که در قرن نوزده و بیست، کالج نظامی بوده است. آلکازار البته بیشتر در جنگ داخلی اسپانیا معروف شد. در این جنگ بود که ناسیونالیستها و فاشیستها این قلعه را گرفتند و در نبردی تند و تیز در مقابل جمهوریخواهان و کمونیستها از آن دفاع کردند. روزنامه فاشیستهای اسپانیا مدتی “آلکازار” نام داشت. امروز قلعهی باشکوه آلکازار کتابخانهی منطقهی کاستیل-لامانش است.
نمیدانم دیگر از تک تک بناهای تولدو چه بگویم که نقص فن و اطلاعات باعث شده نتوانم چیزی زیادی بنویسم جز اینکه قصمتان بدهم که دیدار از تولدو با کمتر لذتی برابر بود. کوچه پسکوچههای تولدو اینقدر دلانگیز بود که من الان با خود میگویم که ایکاش این تاریخ ظفرمند شهر را از پیش میدانستم که این عشق و حال، صدبرابر میشد. در عوض حالا مطمئنم که روزی به تولدو برمیگردم. هر چه باشد باید سری به درون کلیسای جامع آن، که در واقع مدتها مهمترین کلیسای اسپانیا بوده است، هم زد و با دقت بیشتر موزههای متعدد و کنیسههای اطراف را بازدید کرد. کلیسا را از بیرون دیدن هم البته بهتانگیز بود. با آن عظمت پس از گذشت هشت قرن جلویت ایستاده است و سبک گوتیکش را فریاد میزند. درون کلیسا، ظاهرا کارهایی از ال گرکو و گویا هم یافت میشود. البته اگر دوباره گذارم به اینجا بیافتد، بعید نیست شمشیری هم برای خودم بخرم تا دشمنان را با آن دو نیم کنم!
ساعت 3 و 4 پس از ساعتها پیادهروی در تپههای شهر، به رستوران شیکی رفتیم و غذای مفصلی خوردیم: اردک و بره و اشربهی قرمز و سفید و البته در پایان، کیک پنیر و مارزیپان (که به شیرینی با بادام گویند).
شب از ایستگاه قطار (که خود محصول اوایل قرن و به راستی دیدنی بود) برگشتیم. در ایستگاه تولدو داشتیم صحبت از اینکه “ایرانی ندیدیم” میکردیم که به یک گروه دانشجوی ایرانی که از ایتالیا آمده بودند، برخوردیم. در مادرید اتفاق هولناکی پیش آمد و آن اینکه کیفم را (با پاسپورت و کارت اقامات کانادا و خلاصه همه اوراق زندگی) در قطار جا گذاشتم. شکرِ خلق که حواسمان بود و سریع پیدایش کردیم. ساعت 8 به هتل رسدیم. شب در هتل تمام وقت صرف برنامهریزی برای بقیه سفر و کلنجار بین کارتهای اعتباری و سایتهای سفر برای رزرو هواپیما و قطار و هتل و ماشین و امثالهم بود. باورتان بشود یا نه تا ساعت 12 شب مشغول همین کار بودیم تا بالاخره برنامهیی برای سفر ریختیم که نمیگویم تا روز به روز بخوانید.