برگ‌های خیش و تشعشعات!

انتشار در وبلاگ رویاهای تورنتویی

امروز چند ساعت برگ‌های زیادی که تمام حیاط را پر کرده بود جمع کردیم. باید برگ‌ها را جمع می‌کردیم تاا چمن‌ها دوباره درآیند و نگندند. با کلی شوق و ذوق این کار را انجام می‌دادم. یاد فیلم‌ها و داستان‌های زیاد و این‌جور حیاط‌ها افتادم.

رو زمین که خم شده بودم و با دستکشای مصنوعی برگ‌های خیس رو می‌ریختم تو کیسه، به خودم اومدم و فهمیدم که راستی راستی اومدم کانادا. راستی راستی اقیانوس اطلس رو رد کردم و این‌طرفم. همیشه به این فکرم که زندگی چقدر می‌تونه یکسان باشه اگه بهش دقت نکنی. به این فکر می‌کنم که این دنیای لامصب سرمایه‌داری آدمو یه جوری مقهور زمان و مکان می‌کنه که اصلا یادت بره. واسه همینه که عاشقِ تاریخم و عاشق سیاست و عاشقِ تحلیل. با تاریخ و تحلیلِ تاریخ و زمانه که می‌شه فهمید چه اتفاقایی افتاده، چه اتفاقایی می‌افته و معنای دنیا چیه. با تاریخه که آدم می‌تونه خودشو بذاره تو متنِ تاریخ خودش و بهتر بفهمه. اون موقع است که یادش می‌آد تو مالزی چه غلطی می‌کرد و تو تهران چطور و …

اما هنوز فکر می‌کنم از زمان و مکان بیگانه شدم. تازه وضعیت شغلی‌ام سر و سامون یافت و اوضاعم داره می‌افته رو غلطک. تا الان که همش تو این نگرانی دائم بودم که هفته‌ی دیگه چی می‌شه و ماهِ دیگه چی. حالا احتمالا معلوم بود که اتفاق خیلی عجیب و غریبی نمی‌افته اما این سردرگمی و نگرانیِ سرمایه‌داری، این واقعیت که هر ماه باید بلیط بقاتو با فروش خودت تو بازار بخری، بدجوری حالمو بهم می‌زنه.

×××

برگای درختا، تغییر فصل، … زندگی تو مالزی که فقط یک فصل داره باعث شده بود یادم بره تغییر فصل یعنی چی. شاید واسه همین بود که هیچ وقت نمی‌فهمیدم چند وقته اومدم مالزی. با تعجب می‌گفتم:‌ شد سه ماه، شد شش ماه، شد یک سال، شد دو سال، … بعدش هم که آمدم ایران،‌ قرار بود “یه کم” منتظر باشم و بعد بیام کانادا و همین باعث می‌شد باز نفهمم وقت چه‌جوری می‌گذره: نفهمیدم کی شد سه ماه، شش ماه، یک سال، …

راستی تاحالا فکرش رو کردین که دوست دارین زمان تند بگذره یا کند؟ عجب داستانی‌یه ها! اگه منتظر یه اتفاقی باشم دوست داریم تند بگذره و انگار نمی‌فهمیم با آرزوی تندتر گذشتن زمان داریم مرگ خودمون هم نزدیک می‌کنیم. داستان عجیبیه. انتظار و ابهام چیزای خوبی نیستن اما این‌که تکلیف کار تموم شده باشه و خوبم نباشه هم خوب نیست…

×××

می‌دونم یکی از همین دوشنبه‌ها، شاید هم بالاخره اول سال میلادی جدید، از خواب که پا می‌شم یه جیغ از خوشحالی می‌زنم و می‌گم عاشق زندگی‌ام! می‌گم هیچ مشکلی نیست و همه چیز افتاده رو غلطک و دارم واقعا ازش لذت می‌برم. می‌گم به همه‌ی اهدافم رسیدم و همش خوبی و خوشی‌ئه. می‌گم تو لیست کارای انجام‌نشده، دیگه جز یکی دو تا آیتم چیزی نمونده. آخ می‌دونم یه روزی از همین روزا صبح پا می‌شم و داد می‌زنم که عاشق زندگی‌ام!

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *