یک هفته در کرواسی

[این متن ویرایش‌نشده‌ای است که به سفارش مجله «سفر» نوشتم و یادم نیست که چاپ شد یا نه.]

پیش به سوی کرواسی

تونی ویلر، سفرنامه‌نویسِ شهیر و بنیانگذار کتاب‌های راهنمای سفرِ “لونلی پلانت”، برای نشان دادن عشقش به سفر و جهان‌گردی می‌گوید که اگر بلیطی به دستش و فرودگاه را نشانش دهند، عازم سفر خواهد شد. سفر من به کرواسی نیز بی‌شباهت به این نبود. تلفن زنگ خورد و پیشنهاد یک هفته سفر به کرواسی مطرح شد و می‌دانستم که انتظار می‌رود من به عنوان هم‌سفری که از همه بیش‌تر سفردوست است،‌ به نوعی راهنما و رهبرِ تور نیز باشم و حالا من بودم و یک فرصت چند روزه (تا زمان اخذِ ویزا) برای جمع‌آوری اطلاعات در مورد کشوری که کم‌تر می‌شناختم.

نامِ کرواسی در ابتدا بی‌شک مضامین سیاسی و تاریخی به ذهنم می‌آورد. ناخودآگاه یاد جنگ‌های خونین یوگسلاوی و آن جهنمی که مردم بینوای بالکان از سر گذراندند، افتادم. در نگاهِ بعدی، از کرواسی بیشتر یاد مارشال تیتو، معماریِ استالینیستی و تصویری که از شهرهای تیپیکال اروپای شرقی داشتم، افتادم. اما چند روز مطالعه و تحقیق در مورد کرواسی و تلاش برای ریختن برنامه‌ی سفر، کل این تصویر را بهم ریخت. دیدم و دانستم که این کشورِ نعل اسبی در جنوب شرقِ اروپا آمیخته‌ای از جنگل و تاریخ و دریا و دریاچه است و مردم اروپا همیشه به دنبال سواحل زیبای آدریاتیک به این دیار آمده‌اند. سفر به کرواسی، گرچه نیمی از برنامه‌هایی که داشتیم هم عملی نشد، بی‌شک از به یادماندنی‌ترین تجربه‌های زندگی‌ام بود به طوری که هنوز مدهوش آن یک هفته‌ی خوش و خرم در آن گوشه‌ی دوست‌داشتنیِ جهان هستم.

کرواسی از جمهوری‌های سابقِ یوگسلاوی است که چند سالی است استقلال یافته و در اروپای جنوبِ شرقی در کنار سایر جمهوری‌های سابق و البته در نزدیکی ایتالیا قرار گرفته. کرواسی به شکل یک نعل اسب است و با ایتالیا، اسلوونی، مجارستان، صربستان، مونته‌نگرو و بوسنی هرزگوین هم‌مرز است. زاگرب، پایتخت کرواسی، در شمال و در نزدیکی مرز اسلوونی قرار گرفته. قسمت بالاییِ نعلِ کرواسی پر از کوه و جنگل است، در منتهی الیه غربی آن شبه جزیره‌ای به نام ایستریا قرار گرفته که در نزدیکی مرز ایتالیا است و دنیای خاص خود را دارد و قسمت پایینی نعل مانند خوشه‌ی انگوری از سواحل بی‌نظیر و دلپذیر است که دانه‌های یاقوتی آن، یعنی بیش از 1200 جزیره، در دریای آدریاتیک پراکنده شده‌اند و این خوشه تا شهرِ تاریخی دوبرونیک که تقریبا آخرین ایستگاه کرواسی است، ادامه دارد.

برنامه‌ی ما این بود که چند روزی در زاگرب باشیم و بعد کاراونی کرایه کنیم و سری به ایستریا بزنیم و سپس خوشه‌ی انگور را تا پایین طی کنیم و بعد از گذشتن از اسپلیت تاریخی، به چندتایی از دانه‌های یاقوتی انگور نیز سری بزنیم. از پیش از سفر می‌دانستم که مشکلی بر سر این راه هست و آن نداشتن کارت اعتباری، که برای کرایه‌ی ماشین نیاز است، بود. آخر هم همین مشکل گریبان مارا گرفت و از کرایه‌ی ماشین بازماندیم و نتوانستیم به برنامه‌های خود برسیم،‌ گرچه به زحمت می‌توان گفت این چیزی از زیبایی‌های سفر کم کرده است.

سفر آغاز می‌شود

برداشت اول: استانبول

بالاخره روز موعود فرا رسید و متوجه شدیم تغییری در برنامه داده شده و ابتدا باید در استانبول توقف کنیم. سوار بر هواپیمای ماهان شدیم و یکی دو ساعت بعد، در فرودگاه آتاتورک استانبول به زمین نشستیم و قرار بر این بود که یک شب مهمان استانبول باشیم. چه چیزی بهتر و زیباتر از این توقف یک روزه در این شهرِ همیشه محبوب من؟ هواپیمای ماهان چند ساعتی تاخیر داشت و مجال آن نشد که استانبول زیبا را بیشتر نشانِ همسفرانم بدهم. تنها به مرکز تاریخی بسنده کردیم و در آن ساعت شب محو شکوه ایاصوفیه و مسجد آبی شدیم و در میان شلوغ پلوغی باورنکردنی توریست‌ها در اطراف آن و هزار نوع خوراکی قدم زدیم. شب هنگام نیز ضیافتی برای همسفران براه انداختم و غذاهای بی‌نظیر ترکی را به دندان کشیدیم. یکی از همسفران بالاخره بعد از این‌که مدت‌ها وصفِ اسکندر کباب شنیده بود، طعمش را چشید و دید آنقدرها هم مالی نیست! علاوه بر عشق و علاقه‌ی همیشگی‌ام به ترکیه و استانبول، در چند ماه گذشته به دلیل وقایع و منازعات سیاسی این کشور، تقریبا هفته به هفته وقایعش را دنبال کرده بودم. اکنون می‌شد این‌که شهر در دل منازعه‌ای سیاسی است را تشخیص داد و بوی سیاست و نزاعِ سیاسی را در هوای آن استنشاق کرد. انتخابات زودهنگامِ مجلس هم نزدیک بود و همه جا پر از پوسترهای تبلیغاتی احزاب. از حزب عدالت و توسعه‌ی اردوغان تا حزبِ جمهوری‌خواه خلق و البته حزب فاشیستی جنبش ملی.

دل کندن به این زودی از استانبولِ بی‌نظیر سخت بود و تنها شوقِ سفر به کرواسی بود که صبح زود از خواب بیدارمان کرد تا با هواپیمای ترکیش ایرلاین (یا به قول خودشان “تورک هوا یولاری”!‌) عازمِ زاگرب شویم.

گم شدن در میانِ آرامشِ اروپای شرقی

فرودگاه زاگرب شاید کمی توی ذوق همسفران ما (که بالاخره سفر اروپایی آمده بودند!) زد. فرودگاهی کوچک بود و به قول یکی به فرودگاه شیراز می‌ماند و مگر نه این‌که این پایتخت آن‌ها بود؟ یادآوری کردم که این شهرِ زبان‌بسته هنوز بیست سال نیست که پایتخت شده و مگر پیشنیان گوی بلورین داشته‌اند که پیش‌بینی کنند روزی قوم‌پرست‌ها و قومیت‌تراش‌ها قرار است یوگسلاوی را تکه پاره کنند و برای هر تکه‌ی هویتی و پایتختی سر هم کنند؟

اما من از همان فرودگاه جذبِ فضای صمیمی و آرامِ زاگرب شدم. به سمت هتل )که در “زاگربِ جدید” و کمی بیرون شهر بود) که راه افتادیم مجذوب فضای بسیار آرام شهر و ساختمان‌های یادگارِ پنجاه سال سرمایه‌داری دولتی شده بودم. خستگی که سر ما نمی‌شد و هنوز نرسیده بودیم که ایستگاه اتوبوس و نقشه‌ی راه را پیدا کردیم و خلاصه یکی دو ساعت از فرودمان نگذشته بود که وسط میدانِ کرالیا تومیسلاو بودیم. من حسابی راجع به زاگرب تحقیق کرده بودم اما می‌دانستم سفر بدون کتاب‌های راهنمای “لونلی پلانت” لطفی ندارد و بعد از این‌که فرودگاه‌های استانبول و زاگرب را، بی‌نتیجه، برای این کتاب‌ها زیر پا گذاشته بودم، تصمیم داشتم از کتاب‌ فروشی‌ای که در مرکز شهر است، کتابِ مورد نظر را بخرم. می‌دانستم که میدان اصلی شهر به نام بان یلاچیچ، قهرمان ضدانقلابی کرواسی، نام‌گذاری شده و مجسمه‌ی او نیز همانجاست. به میدان تومیسلاو که رسیدیم خیال کردم، لابد همین میدان اصلی است! بدون نقشه و بدونِ هیچ راهنمایی از کجا می‌دانستم این جناب تومیسلاو، اولین شاه کرواسی است و نه جناب یلاچیچ، سرکوب‌گرِ انقلابات 1848! البته چنان محو محیط آرام و دلنشین و ساختمان‌های اروپای شرقی شده بودم که دیگر خیلی نمی‌شد به چیزی دیگر فکر کنم.

من قبلا سفرهای بسیاری به اروپای غربی و شرقِ جهان (مثلا آسیای جنوب شرقی) کرده بودم و اکثر عمر خود را نیز که در آْسیای غربی و ایران گذرانده بودم. و الحق که هر کدام از این سه گوشه‌ی دنیا با دیگری متفاوت بود. و حالا “اروپای شرقی” و در واقع “اروپای شوروی سابق” را هم می‌دیدم که باز خود چیزی دیگر بود. نوعی روحِ خاص در فضا آکنده بود و این را در همان چند ساعت اول فهمیدم و تا آخر سفر نیز بیشتر متوجه آن شدم. مردم نیز مثل ساختمان‌هایشان بی سر و صدا بودند و نوعی وقار داشتند که هم غربی بود و هم شرقی. یکی از همسفرانم که تازه چند ساعت اولش در اروپا را می‌گذراند شدیدا مجذوب پیرمردی شده بود که در پارکی در میدانِ شهر زیرپوشی به تن و شلوارکی به پا نشسته بود و زیرپوش را بالا داده و شکمِ مبارک را بیرون انداخته باد! آن دوستِ همسفر این را با فرهنگِ پر ادا و اصولِ و سخت‌گیرانه‌ی ایرانی مقایسه می‌کرد و مجذوبِ آن راحتی و بی‌خیالی رشک‌آور شده بود.

این وسط من که دنبالِ کتاب‌فروشی مذکور بودم، سعی می‌کردم به همه چیز دقت کنم و مثلا واحد پول و قیمت‌ها را از بر شوم. واحد پول کرواسی کونا است و هر کونا معادلِ 170‌، 180 تومان. یک شیشه آب حدود 5 کونا بود که نسبتا گران است اما هر چه باشد اروپا است دیگر!

خیلی نگذشت که پرسان پرسان از مردم بالاخره دختر جوانی پیدا کردم که انگلیسی می‌دانست و توانست راهِ میدان یلاچیچ و کتاب‌فروشی مذکور را نشانم دهد. می‌شد با یکی از چندین و چند خط مونوریلِ رنگارنگِ شهر بروم اما پیاده هم راهی نبود. من دومی را انتخاب کردم و بعدها چندین و چند بار این مسیرِ زیبا را طی کردم و فهمیدم که این فاصله، یعنی از میدانِ تومیسلاو (که ایستگاه راه‌آهن هم در آن‌جا بود) تا میدان یلاچیچ (میدان مرکزی و بزرگِ شهر)‌ بخش اصلیِ  “پایین شهرِ” یا “دون‌یی گراد” را تشکیل می‌دهد و از آن بالاتر نیز روی تپه‌هایی که کاپتول و گرادچ نام داشتند، “بالا شهر” یا “گورنی گراد” است که قدیمی‌تر و متعلق به قرون وسطی است.

نمی‌دانم سر جمع چند بار این فاصله را طی کردم اما همیشه پیاده می‌رفتم و بدجوری دلبندِ “دون‌یی گرادِ” زیبا شدم. خیابان مستقیمی که میدان تومیسلاو را به میدان یلاچیچ وصل می‌کرد پر از مجسمه‌ها و پارک‌های زیبا و نیمکت‌های قشنگی بود که عشاقِ آرام و باوقارِ کرواسی و گاهی هم پیرمردهای خسته از زندگی را در خود جای می‌دادند. و خود میدان یلاچیچ نیز به راستی باشکوه بود!‌

در همان اولین ورودم به میدان متوجه شدم که از خوش‌شانسی ما، زاگرب مهمان جشن‌واره‌ای از هنر فولکلور است که بیش از سی سال سابقه دارد و علاوه بر هنر فولکلور خودِ کرواسی، میزبان فولکلور کشورهای دیگر هم هست. آن شب میدان یلاچیچ میزبان هنرمندان فولکلور کامرون بود که با آن شلوغ‌بازی‌های آفریقایی همه را به وجد آورده بودند و مردم برای عکس گرفتن باهاشان صف می‌کشیدند. در ضمن کتاب‌فروشی معروف را هم پیدا کردم و کتاب لونلی پلانت را خریدم، کتاب‌فروشی بی‌اندازه شلوغ بود و داشتم برای خودم راجع به کتاب خوان بودن کروات‌ها تئوری می‌بافتم که راز شلوغی را دریافتم!‌ قسمت هفتم و آخر از کتاب هری پاتر داشت بیرون می‌آمد و علت شلوغی نیز چیزی جز این نبود. قرار بود کتاب آن شب ساعت 2 نصفه شب توزیع شود و همه برایش صف کشیده بودند.

زاگرب از نگاهی نزدیک‌تر

روز بعد، روز گشتن زاگرب بود. هر آدم عشقِ سفری که سرش به تنش بیارزد از “تورهای شهری” که شرکت‌های مسافرتی می‌گذارند بیزار است و دوست دارد خودش سوراخ سنبه‌های شهر را پیدا کند اما ما با تور آمده بودیم و چاره‌ای نبود. گرچه انصافا پیرزنِ بامزه‌ی راهنمای ما اطلاعات کامل و جامعی داشت و حتی دارای دیدی هنری بود که شگفتی مرا برانگیخت.

اولین مقصدِ ما میدان مارشال تیتو بود. این میدان در غربِ شهر قرار داشت و خیلی تا وسطِ شهر فاصله‌ای نداشت. تئاترِ ملیِ عظیمِ کرواسی این‌جا قرار گرفته بود و اکثرِ میدان را اشغال کرده بود. حوضچه‌ای بسیار زیبا نیز توجه مرا به خود جلب کرده بود که فهمیدم کار کسی نیست جز ایوان مسترویچ، مجسمه‌ساز بزرگ کروات. خانم راهنما از این‌که این جوان یه لاقبای ایرانی جناب مسترویچ را از کجا می‌شناسد شگفت‌زده شده بود!

بعد از میدانِ تیتو با اتوبوس عازمِ “گورنی گراد” (بالا شهر)‌ شدیم و از این‌جا دیگر قرار بود خودمان پیاد شهر را بگردیم. چنان که قبلا گفتم “بالا شهرِ” زاگرب در واقع از دو تپه‌ی گرادچ و کاپتول تشکیل می‌شود که با یک کوچه‌ی کوتاه به میدان یلاچیچ و پایین‌ِ شهر وصل می‌شوند و در واقع کلِ شهر خیلی بزرگ نیست و فشرده است.

کوچه پس کوچه‌های “گورنی گراد” بسیار دل‌انگیز بودند. انگار به قرون وسطی برگشته بودی. معلوم بود دیوارها یادگار همان دوره است و حسِ کهنی که در انسان ایجاد می‌کرد با آن‌همه کلیسا و ساختمان‌های قدیمی، حسابی آدم را به آن زمان می‌برد. سخت نبود که تجسم کنی شوالیه‌ای قرون وسطی‌ای هستی که از قلعه‌ای در شمال فرار کرده‌ای و می‌خواهی در کوچه پس کوچه‌های کاپتول قایم شوی!‌

اولین ساختمانی که نظرمان را جلب کرد، ساختمانِ سابور (پارلمان کرواسی) بود. سابور را در اوایل قرن بیستم در جایی ساخته بودند که ظاهرا قبلا از ویلاهای باروکی قرن 17 و 18 بوده. سبک نوکلاسیکِ آن بی‌ربط به نظر می‌آمد اما بهرحال از بالکنِ ساده‌ی همین ساختمان بود که در 1918 جدایی کرواسی از امپراتوری اتریش-مجارستان اعلام و دولتِ مدرنِ کرواسی ایجاد شد. هنوز نیز سابور مرکز سیاست کرواسی بود، گرچه تصورش سخت بود که آدم فکر کند آن ساختمانِ موقرِ نوکلاسیک در میان آن کوچه‌های بی‌ سر و صدا و آرام و دل‌انگیزِ مرکز سیاسی منطقه‌ای بوده‌اند که خونین‌ترین جنگ‌های تاریخ بشر را به خود دیده است.

کمی آن‌طرف تر از ساختمانِ سابور، به کلیسای سنت مارک رسیدیم که در حال تعمیر بود. وای که چه کلیسای زیبا و پر رنگ و لعابی! هنوز نرسیده بودیم که عاشقِ کاشی‌های سقفِ یگانه‌ی این کلیسا شدم که ظاهرا در 1880 ساخته شده بود. خود کلیسا البته متعلق به قرن سیزدهم و شهرِ باستانی گرادچ بود. سقفِ رنگین آن نشان‌های ملی کرواسی، دالماتیا و اسلاونیا (دو بخش از کرواسی) را بر خود داشت و البته نشان زیبا و رنگین زاگرب نیز در سمت راست‌ آن‌ها خودنمایی می‌کرد. “موزه‌ی هنرِ نائیف” که نجف دریابندری در مصاحبه با ناصر حریری کلی از آن تعریف کرده بود در همین نزدیکی بود و احتمالا از نمونه‌های خوبش در دنیا بود. حیف که فرصت سر زدن به آن نبود.

هنوز راه و نقشه و جهت‌های زاگرب دستم نیامده بود و داشتم با خودم حساب می‌کردم از این‌جا تا مرکز زاگرب و میدان یلاچیچ چه قدر راه است که پس از گذشتن از یک کوچه‌ی تنگ و روشن (که پر از دیوار کشی‌های زیبایی بود که در این سفر زیاد از آن‌ها دیدیم) به همان میدان یلاچیچ رسیدیم که پر از شور و سر و صدای جشن‌واره‌ی فولکلور بود!‌ دیگر ظهر شده بود و وقتِ نهار بود و همگی گشنه!

برای من غذا در مسافرت از اهمیت بسیاری برخوردار است. آسمان زمین بیاید و زمین به آسمان حاضر نیستم سراغ مک دونالد و این‌جور مزخرفات بروم و تاکید دارم که غذای محلی آدم‌ها را به شیوه‌ و راه و رسم خودشان امتحان کنم. هنوز هم برایم سخت است آدم‌هایی را درک کنم که چند هزار کیلومتر سفر می‌کنند و “نگرانِ” این هستند که غذا چه باشد و از زاگرب تا جاکارتا دنبال غذایی که شبیه غذای “خودمان” باشند هستند!

خلاصه با این فکرها بود که میدانِ دولاچ رفتیم!‌ این‌جا به گفته‌ی راهنما “شکمِ شهر” بود. درست پایینِ کلیسای جامعِ عظیمی که بعد از نهار به دیدنش رفتیم، دولاچ، به راستی شکمِ شهر و قلبِ تپنده‌ی آن بود. صدها دستفروش بازار گل‌ها و میوه‌شان را پهن کرده بودند و البته یکی دو غرفه‌ی فروش سوغاتی هم بود که مجذوب کارهای دستی و چوبی زیبای آن شدیم. آنا، یکی از فروشندگان، به مقتضای حرفه، انگلیسی را خیلی خوب صحبت می‌کرد و گرمِ صحبت با او شدم و البته در این میان جنس بود که به ما و همسفران قالب می‌شد!‌ از وضعِ پسااستقلال پرسیدم و از نظرش راجع به اوضاعِ یوگسلاوی سابق و نظرِ شخصی‌اش راجع به مارشال تیتو. جواب‌ها همان‌طور که حدس می‌زدم بود. “اوضاع پس از استقلال بد است اما دارد بهتر می‌شود و بالاخره از حکومت توتالیتر خلاص شده‌ایم. اوضاع یوگسلاوی هم از نظر وضع زندگی بهتر بود اما وضعِ “جوانان” بد بود. تیتو آدم خوبی بود اما دوره‌اش تمام شده.”

در یکی از بیستروهای همین دولاچ نشستیم و غذای کباب مانندی که وصفش را شنیده بودم، یعنی “چِواپی” خوردم. لعنت بر این شانس که وضع معده‌ام خوب نبود و نتوانستم با آن شور و اشتیاق همیشگی بخورم!‌ چواپی بسیار لذیذ و چرب بود و نانِ چربِ کنارش نیز آدم را حال می‌آورد. دلم به حال کسانی که داشتند مزخرفات مک دونالد را به معده‌ی بیچاره‌شان حواله می‌دادند، سوخت!

حالا نوبت بازدید از دیگر تپه‌ی “گورنی گراد” یعنی کاپتول بود. تمامِ کاپتول زیر سایه‌ی کلیسای جامعِ عظیمی بود که دو منارِ دوقلویش بر تمامِ شهر سایه افکنده بودند. این کلیسا قبلا کلیسای سنت استیفنز نام داشت اما اسم امروزش جالب‌تر بود!‌ “کلیسای جشنِ صعودِ مریمِ باکره‌ی آمرزیده”!‌ کلیسا را در قرن سیزدهم و مشابهِ کلیسای سنت اوربان در فرانسه ساخته بودند. معلوم بود بارها ترمیم‌اش کرده‌اند و از سبک گوتیکی که زمانی داشته دور شده و بیشتر نوعی سبک نوگوتیکی گرفته اما عظمتِ آن و شکوهی که در میدانِ اصلی کاپتول داشت، آدم را جذب این غولِ زیبا می‌کرد. داخلِ کلیسا از بیرونش نیز زیباتر بود. عیساهای به صلیب کشیده‌، محراب‌های کناری خیره‌کننده، مجسمه‌های رنگیِ بسیار زیبا، مقبره‌ی کاردینال استپیناچ (کار مسترویچِ کبیر)، و البته مجسمه‌ای از جناب یلاچیچِ معروف، زیباترین جلوه‌های کلیسای جامع بودند. کار مجسمه‌های رنگی از بی‌نظیرترینِ نمونه‌های موجود بود.

شب به پیشنهادِ من عازم پارک ماکسیمیر شدیم که تقریبا در بیرون شهر و در شرق واقع شده بود. ماکسیمیر پارکی با وسعت 18 هکتار بود که در اواخر قرن هجدهم به روی عموم باز شده بود و از اولین نمونه‌های خود در اروپای جنوب شرقی بود. در میان پارک شکلی زیگورات مانند درست کرده بودند و مجسمه‌ای از یک شاهین بر بالای آن بود که در 1995 به مناسبت هزارمین سالگرد سلطنت کرواسی نصب شده بود. ظاهرا خاکِ ساختن مجسمه و بنا را از تمام این طرف و آن طرف کرواسی گرد آورده بودند تا این بزرگداشتی واقعی باشد. همین که به پارک پا گذاشتیم به یاد پارک‌های سلطنتی و زیبای لندن افتادم. از هاید پارک با آن “نقطه‌ی سخنرانان” شلوغ و پلوغ‌اش تا ریجنت پارک با آن مسجدِ بزرگ و صدای اذان در وسطِ لندن! آن همه آرامش و وقار به راستی دل‌انگیز و آرامش‌بخش بود. برای همراهانم، که اولین سفرشان به اروپا را تجربه می‌کردند، پارکِ ماکسیمیر حتی لذت‌بخش‌تر و شگفت‌انگیزتر نیز بود. خانمی می‌گفت که اگر هر هفته به چنین پارک و به میان چنین آرامشی بیاید نصف مشکلات زندگی‌اش حل می‌شوند!

پس از بازدید از پارک و هوا که تاریک شد به یکی از کافه‌های اطراف سری زدیم و با مردمِ محلی خوش و بش کردیم. استادیوم تیم دینامو زاگرب درست بغلِ پارک بود و البته مربی
آن تیم نیز کسی نبود جز برانکو ایوانکوویچ، مربی سابق تیم ملی ایران. سعی می‌کردم به هر زبانی که می‌شد، این را به همه حالی کنم و واکنش‌ها معمولا جالب و شعف‌انگیز بود. هر چه باشد، دینامو آن شب خوب برده بود!

شب برای این‌که دوباره کلی پولِ تاکسی ندهیم، به همراه هواداران پرشور و خوشحالِ دینامو سوارِ‌ تراموا شدیم. می‌دانستیم بالاخره جوری خود را به میدان تومیسلاو خواهیم رساند و از آن‌جا هم تا خانه راهی نیست. سفر با تراموا خیلی دوست داشتنی بود. هم شهر را می‌دیدیم و هم مردم مختلف را و به راستی که هیچ چیز زیباتر و لذت‌بخش‌تر از آشنایی با مردمانِ مختلفِ همه‌ی دنیا نیست!

بهشت در قالب 16 دریاچه

همه‌ی کسانی که به سفر علاقه دارند و زیاد سفر می‌کنند، دلمشغولی‌ها و عادات سفری خود را دارند و بعضا رکوردهای خاصی نگاه می‌دارند. مثلا تعداد ساحل‌هایی که در آن‌ها آفتاب گرفته‌اند یا دریاهایی که در آن‌ها شنا کرده‌اند. یکی از رکوردهایی که من همیشه نگاه می‌دارم تعداد مکان‌هایی است که از فهرستِ میراث جهانیِ یونسکو مشاهده کرده‌ام. یونسکو (سازمان آموزشی، علمی و فرهنگیِ سازمان ملل) فهرستی از “اماکن میراث جهانی” جهان دارد که هر سال اماکنی از جهان را که از لحاظ طبیعی یا تاریخی جز میراثِ جهانی می‌داند به آن اضافه می‌کند. مکانی که در روزِ سوم سفر به کرواسی به دیدن آن رفتم یکی از اعضای این فهرست بود: پارک ملی دریاچه‌های پلیتویچه.

ما دو ساعت از زاگرب به سمت جنوب حرکت کردیم تا به دریاچه‌ها برسیم. باز هم با یکی از همین تورها بودیم و این هیچ وقت شیوه‌ی ایده‌آل سفر من نبوده اما چه کنیم!

دریاچه‌های پلیتویچه از آن جاها هستند که نمی‌دانی چه جور توصیفشان کنی. دوست داری قلم گوته و شکسپیر را به عاریت بگیری تا آن‌همه عظمت و زیبایی را ترسیم کنی و می‌ترسی هر چیزِ کم‌تری جز کم‌لطفی در حق دریاچه‌ها نباشد.

16 دریاچه‌ی فیروزه‌ای که با تپه‌هایی پر از جنگل احاطه شده‌اند و آبشارها و آبشیب‌های مختلف به هم وصل می‌شوند، محوطه‌ی 19.5 هکتاری پارک ملی دریاچه‌های پلیتویچه را شکل می‌دهند. در دسترس بودن و سهل بودن گردش در پارک بی‌نظیر است. همه جا راه‌های مخصوص ساخته شده بدون این‌که کوچکترین گزندی به حال و هوای طبیعی دریاچه‌ها وارد شود. هر جا لازم بوده اتوبوس و قایق هم هست، گرچه لذت اصلی همان قدم زدن در میان دریاچه‌هاست. هر یک حال و هوایی دارند و نسبت به سنگِ بستر رنگ‌های دل‌انگیز مختلفی پیدا می‌کنند. وای که بلندترین آبشارِ پارک چه قدر باشکوه بود. از فاصله‌ی چندمتری‌اش می‌شد آن را حسِ کرد و آبی که از هفتاد هشتاد متر بالاتر می‌آمد روی صخره‌ها می‌خورد و به سر و صورتت می‌پاشید. از هر پیچ که می‌گذشتی صحنه‌ای نفست را می‌گرفت و فکر می‌کردی این زیباترین صحنه‌ی پارک است اما چه خیال باطلی! که یکی دو پیچ آن‌طرف‌تر و دو صخره بالاتر، صحنه‌ای خیره‌کننده‌تر و زیباتر می‌دیدی. فقط زیبایی مطلقِ دریاچه‌ها نبود که جذبت می‌کرد. بعضی مواقع دوست داشتنی صحنه‌ای که داری می‌بینی را همانجور که هست ثابت کنی و عکسش را همیشه نگاه داری. یک لحظه‌ای خاص، شکلِ آبشارها با تابشِ خورشید و رنگِ دریاچه‌ها صحنه‌ای می‌ساخت عجیب و به یادماندنی! دریاچه‌ای در ظاهر به زیبایی بقیه نبود اما وقتی از لای درختان دیگر نگاهش می‌کردی، تباین رنگش با رنگ سبز درخت‌ها زیبایی دیگری می‌آفرید! و تازه آخر سر که از بالا به همه‌ی دریاچه‌ها نگاه کردیم، به یکی از زیباترین صحنه‌های عمرمان رسیدیم. به راستی که این دریاچه‌ها بهشتی روی زمین بودند!‌

چیزی که می‌توان مسلم دانست این است که نیم روزی که ما خرجِ دیدن پلیتویچه کردیم اصلا کافی نبود. آن هم با آن غرزدن‌های راهنمای تور برای سریع‌تر رفتن. گشتن کامل در میان این دریاچه‌ها و لذت بردن از آن‌ها حداقل سه روز وقت می‌خواهد. 

در راهِ برگشت واقعا مدهوشِ زیبایی و دلفریبی دریاچه‌ها و البته طراحی استادانه‌ی مسیرها برای دسترسی گردشگران بودیم. در یکی از رستوران‌های سر راه ایستادیم و بره‌‌ی شاهکاری به دندان کشیدیم و کمی هم اسپاگتی خوردیم. نمی‌دانم بره و اسپاگتی واقعا اینقدر خوشمزه بودند یا شور و شوقِ دریاچه‌ها بود که آن‌ها را اینقدر به دهان‌مان شیرین می‌کرد. بهرحال شب که به هتل رسیدیم و در سکوت و خستگی (نزدیک به ده کیلومتر پیاده‌روی کرده بودیم) چای با لیمو سرمی‌کشیدیم شکی نداشتیم که این یکی از بهترین روزهای سفر و چه بسا زندگی‌مان بوده است!

دریایی جدید و حتی بیش‌تر!

در این یک هفته بسیار بیش‌تر از آن‌چه در این فرصت بگنجد، نکته برای تعریف کردن هست و جاهای بسیار بیش‌تری دیده شد که هیچ یک خالی از لطف نبود. مثلا دریاچه‌ی یارون در نزدیکی شهرِ زاگرب که تفرجگاه مردم زاگرب بود و می‌شد حدس زد که در فصل گرما به آن پناه می‌برند، در ساحل آن آفتاب می‌گیرند و استراحت می‌کنند و تنی به آبِ زلال (البته نه آنقدرها هم زلال!)‌ می‌زنند. یا موزه‌ی خیره‌کننده‌ی میمارا که کلکسیون شخصی به همین نام بود که کروات بوده و در وین زندگی می‌کرده و پس از مرگ تمام گنجینه‌اش را به زاگرب اهدا کرده. گنجینه‌ای که از تابلوهای اصلِ روبنس و رنوار تا تندیس‌های قرون وسطایی عیسی مسیح را شامل می‌شد. از غذاهای کرواسی نیز زیاد نگفتیم. از پیتزاهای دریایی خوشمزه با هزار جور جانورِ دریایی و از ماهی‌های مرکبِ عالی و هزار جور کالباس که یکی از یکی خوشمزه تر بود و هر روز صبحانه به عشق آن‌ها از خواب پا می‌شدم! یا از مردمِ آرام و باوقارِ کرواسی که یک جور دلبستگی خاص ایجاد می‌کردند. اما چه کنیم که فرصت اندک است و در این فرصت اندک به یک جای دیگر اشاره می‌کنم. و آن، شهرِ اُپاتیا است.

در هالیوود بعضی بازیگرها هستند که علیرغم شهرت و موفقیتِ بسیار همیشه جایگاهی درجه دو نسبت به فوق ستاره‌ها دارند. کیست که نداد کالین فارل را وقتی می‌آورند که تام کروز گیرشان نمی‌آید؟

اپاتیا هم برای من چنین نقشی داشت! دوست داشتم در ساحلِ پولا و اسپلیت و دوبرونیک از دریای آدریاتیک دیدن کنم و به چندتا از هزار و خورده‌ای جزیره هم سری بزنم اما اپاتیا قسمت شده بود. گرچه از حق نگذریم که اپاتیا نیز بی‌نظیر و به یادماندنی بود.

اپاتیا، شهری است دو سه ساعت در غربِ زاگرب و درست روی لبه‌ی خلیجِ ریه‌کی و به نوعی اولین شهرِ شبه جزیره‌ی ایستریا. بعدها فهمیدم که به دلیل موقعیتِ خاص، صحنه‌های دریایی اپاتیا از بهترین نمونه‌های موجود در کلِ کرواسی است.

اپاتیا نمونه‌ی شهری ساحلی بود. پر از کسب و کارهای مخصوصِ ساحل از ساندویچ‌های خوشمزه‌ تا آژانس‌های کرایه‌ی قایق. نیمچه امیدی در دلم پیدا شد که شاید بشود سری به یکی از جزیره‌های اطراف هم زد ولی وای از این شانسِ ما که هوا طوفانی بود و چنین امکانی هم نبود.

من تا بحال در دریاهای بسیار و انواع سواحل شنا کرده بودم. از ساحل لاک‌ پشت در جزیره‌ی پانگکور (بر تنگه‌ی ملاکا) با آن حضورِ زیبای آفتاب که پرنده هم در آن پر نمی‌زد و دو قدم که می‌رفتی تا سر در آب فرو می‌رفتی تا ساحلِ چراتینگ (بر دریای جنوبِ چین) که بعد از کلی راه رفتن و تا آب می‌خواست به سرت برسد، به طرز عجیبی عمق آب دوباره کم می‌شد تا به پایت می‌رسید و دوباره عمق می‌گرفت! ساحلِ اُپاتیا اما نوعی جدید بود.

احتمالا ساحل اصلی صخره‌ای بود و تمامِ طولِ ساحل زیبای اپاتیا را سیمانی کرده بودند و در نتیجه همان لبِ ساحل که به آب می‌پریدی، آب عمقی بالاتر از قد داشت و باید بلافاصله شنا می‌کردی. به آب که پریدم، سرمست از این‌که شنا در دریای جدیدی (دریای آدریاتیک)‌ را تجربه می‌کنم چندین متر شنا کردم و تا به خودم آمدم کلی از ساحل فاصله گرفته بودم. هر چه زیر پرتوهای خورشید که از ابرها بیرون زده بود جلوتر می‌رفتم مشتاق به جلوتر رفتن می‌شدم و این است بحرِ آدریاتیک که هیچش میانه نیست!

بالاخره برگشتم و چند ساعتی نیز در کوچه‌های زیبای اپاتیا قدم زدیم. حس و حال جالبی داشت که از شهرهای دریایی ایتالیا انتظار داشتم. مغازه‌های سوغاتی فروشی و عمارت‌های قدیمی و پارک‌های زیبای اروپایی و جاده‌های بامزه‌ای که هم به هم به سمت تپه‌های جنگلی بالا می‌رفتند اپاتیا را شیرین‌تر و جذاب‌تر کردند. برای ثبت در تاریخ باید بگویم که کتابِ هری پاترِ 7 را نیز از همین شهر خریدم.

بازدید از اپاتیا علاوه بر همه‌ی لذات و شیرینی‌هایش درسِ خوبی برای من بود و آن این‌که همیشه دنبال تام کروزها نباشم و چه بسا کالین فارل‌ها که نباید به آسانی از کنارشان گذشت!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این چند صفحه تنها یادداشت‌های سفری یک هفته‌ای بود که چنان‌چه در آغاز اعتراف کردم نتوانست آن چنان که می‌خواستم باشد. از این رو این مطلب هیچ ادعایی در دادنِ تصویری کامل از کرواسی، این نعل اسبِ زیبای اروپای جنوبِ شرقی، نیست. اما بی‌شک نگاهی است عاشقانه از زاویه‌ی فردی که در همین یک هفته دل در گرو زیبایی‌ها و وقارِ آن بست.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *