نویسنده‌یی که می‌خواهد بنویسد

انتشار در وبلاگ رویاهای تورنتویی

نه دیگر نمی‌شود. باید بنویسم.

 

ریچل، شخصیتی از مجموعه تلویزیونی “دوستان” بود که از شبکه‌های آمریکایی پخش می‌شد و ما را هم مثل بسیاری دیگر در سراسر جهان شیفته و مجذوب خود کرده بود. ریچل عاشق لاس ردن با مردها است و شبی در بیمارستانی، دکتر جذاب و تو دل برویی را دید و با او سر حرف را باز کرد. دکتر، زائو بود. ریچل، پیشخدمت قهوه‌خانه‌. ریچل با دکتر لاس می‌زد که دکتر سعی کرد به او بفهماند حواسش به او نیست. ریچل که عادت دارد مردها جذبش شوند متعجب بود و دکتر که تعجب را دید گفت که چرا علاقه‌ای به دختربازی ندارد: “تابحال شده وقتی به خانه می‌آیی احساس کنی حالت از یک فنجان قهوه دیگر به هم می‌خورد؟” که یعنی من هم صبح تا شب با زن‌ها سر کار دارم و دیگر حوصله‌ی تو را ندارم.

 

من از آن موقع در آن فکرم که چه بر سر آن قهوه‌دوستی می‌آید که باید هر روز قهوه دست این و آن دهد…

 

و گاهی با نوشتن خودم هم اینطور می‌شود. شغلم که نوشتن است. روزنامه‌نگارم. غیر از آن هم روز و شب می‌نویسم. و می‌خوانم. هر روز تقریبا تمام روزنامه‌ی استارِ تورنتو را می‌خوانم. هر هفته اکونومیست می‌خوانم. آثار مارکسیستی را مدام بالا و پایین می‌کنم، بخصوص از وقتی انقلاب ایران شروع شده. بعد یادداشت بر می‌دارم. بعد با مردم حرف می‌زنم و برایشان نامه می‌نویسم. و الان که ساعت 2:39 شده و به ضرب قهوه‌ی پرزوری که میزان پودر و آبش به نفع اولی به هم خورده بود، سر پا هستم و احساس می‌کنم با این همه نوشتن هنوز کافی نیست و باید این وبلاگ را دوباره به پا کنم. باید این‌جا آن‌چه می‌خواهم بنویسم. از دلم، از خودم، از جوراب‌هایم که کثیفند و پاره و تک چون زیادی در ماشین لباس‌شویی می‌اندازمشان…

 

اما فکرش کمی می‌ترساندم… باز هم این کامپیوتر؟ باز هم این لپ تاپ؟ باز هم این پشت؟ و اینست ترس و تناقض بزرگ نویسنده‌ها که پشت شیشه لپ‌تاپشان می‌نشینند و از دنیا می‌گویند و می‌نویسند اما در تمام طول روند تنهایند و باید تنها باشند. اگر کسی کنارم باشد، خوب نمی‌نویسم. اصلا نمی‌توانم بنویسم. موسیقی که پخش شود نمی‌توانم بنویسم. حواسم که جای دیگر باشد نمی‌توانم بنویسم. چت که می‌کنم نمی‌توانم بنویسم. برای نوشتن باید تنها باشی. و در نوشتن داری از جهان می‌گویی. هملت چه خوب می‌گفت که در پوست گردویی می‌نشینی و ادعای جهان‌داری می‌کنی! چه چیز عجیبی است این نویسنده. و چه عجیب است سفرنامه نگاری که آدم باید تمام آن احساسات را روی کاغذ بیاورد. برای چه؟ برای که؟ و این‌ها را به معنای “پوچی” و عارفی و نهیلیسم و از این‌ها نمی‌گویم بلکه سوال مشخص می‌کنم که واقعا برای که…

 

×××

 

ادبیاتِ خونم آمده پایین… مگر می‌شود این همه کار کرد و درس خواند و داستان نخواند؟ این نسخه‌ی مرگ است.

 

می‌خواهم داستان بیشتر بخوانم و همین‌جا توی همین صفحه کمی بیشتر رویا ببافم…

 

×××

خانه اینقدر گرم است که همیشه عرق می‌کنم و فکر می‌کنم باعث می‌شود راحت‌تر خوابم هم ببرد. وضع عجیبی شده. کرکره پنجره‌ام خراب است و پایین نمی‌آید و شیشه‌های تمام باز به این معنی است که مردم از خیابان رد می‌شوند و نگاهم می‌کنند. به معنای کلمه در اتاق شیشه‌ای زندگی می‌کنم. سرما هم از این شیشه‌ها راحت رد می‌شود. اما شوفاژ بزرگ و قوی است. گرمت می‌کند و به خوابت می‌برد.

 

امشب اما نمی‌خواهم بخوابم. کارهای عقب‌مانده دیوانه‌ات می‌کنند تازه گیرم که کمی سوار اوضاع شدی و مقاله‌های این هفته که تمام شد (برای هفته‌نامه کار می‌کنم) و روزنامه‌ات را که خواندی و درس و مشقت که کوک شد، تازه هنوز یادت می‌آید که یک سال بیشتر است به این خراب شده آمدی و هنوز گواهینامه هم نگرفته‌ای و بعد چشمت می‌افتد به قفسه کتابخانه و یادت می‌آید جلد دوم دن کیشوت چند ماه خانه فلان کس مانده و نگرفتی و لای “مادام بواری”‌هم باز نشده و “عصر بی‌نهایت‌ها”‌ را وقتی خواندی هیچ چیز نفهمیدی یا یادت نمانده.

 

خانه گرم است و آدم عرق می‌کند.

 

×××

 

ببینیم سرنوشت این صفحه چه می‌شود. واقعا دوست دارم بدانم.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *