خانواده بهایی در سووتو

Published by Iranwire

آرش عزیزی از ژوهانسبورگ

در هر کشوری، چند نام محلی وجود دارد که آوازه آن ها جهانی شده است. این اسم‌ها به گوش‌ بیش تر ما آشنا هستند حتی اگر معنایشان را بلافاصله به یاد نیاوریم.

یکی از آن اسامی، «سووتو» است؛‌ نام شهرکی در ژوهانسبورگ، بزرگ ترین شهر آفریقای جنوبی که پس از سرکوب خونین خیزش سال ۱۹۷۶ و انتشار عکس‌های متعدد از آن عالم‌گیر شد. «آپارتاید» با اخراج اجباری سیاه‌پوستان و به زور جمع کردن‌ آن ها در شهرک‌هایی مثل سووتو آغاز شده بود و می‌توان گفت که روند پایانش از خیزش مردم همین شهرک آغاز شد. این ‌است که داستان سووتو، هم داستان آپارتاید است و هم داستان فرجام آن.

نام این شهرک را که با لهجه‌های آفریقایی می‌گویند، آدم نابلد شاید فکر کند نامی آفریقایی است اما در واقع، مخفف اصطلاح انگلیسی «South Western Township»،  یعنی «شهرک جنوب غربی» است. شهرک‌های سیاه‌نشین اطراف ژوهانسبورگ داستانی طولانی دارند اما این نام کلی را دولت آپارتاید در سال ۱۹۶۳ که در اوج خود بود، برگزید. نام‌گذاری سووتو، بخشی از تلاش برای جدا کردن کامل نژادها از هم‏دیگر و تبدیل سیاهان به نیروی کار ارزان و آماده و حلبی‌آبادنشین بود.

من اما عازم بخشی از سووتو به نام «دیپکلوف» شدم که در سال ۱۹۵۹ به پا شده بود تا سیاه‌پوستانی را که به اجبار از شهرک شمالی «الکساندرا» اخراج می‌شدند، اسکان دهد.

سووتو با آن تصویری که شاید از حلبی‌آبادی فشرده داشته باشید، هم‎خوانی ندارد. وسعت و پراکندگی ژوهانسبورگ این‌جا هم معلوم است. از بعضی زاویه‌ها که نگاه کنی، شاید فرق این‌ منطقه را با حومه‌های ثروتمندنشین شمال نفهمی. بیش تر خانه‌ها یک‌طبقه‌اند و خیابان‌ها پردرخت و پر از ماشین‌هایی گاه مدل‌بالا (گرچه این نویسنده سواد شناسایی مدل ماشین‌ها را ندارد!). البته به خیابان‌های اصلی که می‌روی، فرق خوب و بدش آشکار می‌شود؛ زندگی در خیابان‌ها جریان دارد و همه مشغول کاری هستند. دوچرخه‌سواری سیاه‌پوست می‌گوید از چند کیلومتر آن‌طرف آمده این‌جا خرید کند: «می خواهم با خرید خود، از فروشندگان سیاه‌پوست سووتو حمایت کنم.»

از همان دکه کوچکی خرید می‌کند که من هم چند انبه از آن خریده‌ام. بیش تر قفسه‌ها خالی هستند و فقر از دور و بر پیدا است.

در گوشه‌ای از دیپکلوف، در خیابان «ایگل»، قدم به خانه‌ای می‌گذارم که وصفش را از خیلی‌ها شنیده‌ام؛ خانه «دنیل و جودیت راماروسی» که ۵۵ سال است در سووتو زندگی می‌کنند.
گرمای میهمان‌نوازی‌ این دو میزبان را به این راحتی‌ها نمی‌توان قلمی کرد. لبخند انگار از لب‌های دنیل کنار نمی‌رود و سخنان شمرده‌ شمرده‌اش چنان بر دل می‌نشینند که آدم فکر می‌کند هوا هم اگر سرد بود، گرم می‌شد.

در اتاق پذیرایی، بالای سر میزبان‌ها، تابلوی بزرگی است که مناجات بهایی را به زبان فارسی و انگلیسی نوشته است. قسمت این است که در چند دقیقه اول حضور خود در سووتو، با نوشته‌هایی به زبان مادری خود مواجه شوم.

دنیلِ تر و فرز، زاده سال ۱۹۳۶ است و بیش از ۸۰ سال دارد. او متولد «فوکنگ» در نزدیکی راستنبرگ است؛ منطقه‌ای از مردم «ستسوانا» زبان که در پست قبلی این بلاگ کمی از آن ها گفتم (ستسوانا زبان اکثریت مردم کشور بوتسوانا است و یکی از ۱۱ زبان رسمی آفریقای جنوبی). جودیت هم متولد همان منطقه در سال ۱۹۴۲ است گرچه در کودکی از هم باخبر نبودند!

دنیل از درس‌خوان‌های دبیرستانش به شمار می رفته و البته این‌جور که از تعریف‌ها بر می‌آید، کم هم اهل شیطنت هم نبوده است؛ یعنی از همان نوع شخصیت‌هایی که در شرایط مساوی، معمولا خیلی رشد می‌کنند. اما زمان، زمان آپارتاید بوده و پیشرفت سیاهان به این راحتی‌ها نبوده است. با این‌همه، دنیل هنوز پرغرورتر از آن است که بخواهد مستقیما به موانع آپارتاید اشاره کند.

می گوید مدتی در سوپرمارکت بزرگ «فیلیپ ولسون» مدیر بوده است: «کم‌تر سیاهی مدیر مغازه می‌شد اما با وجود این‌که همه از من تعریف می‌کردند، دستمزدم بسیار پایین‌تر از سفیدپوست‌هایی بود که همان شغل را  داشتند.»

می‌پرسم که آزار و اذیتش هم می‌کردند یا نه که با لبخند می‌گوید: «من کسی نبودم که بگذارم بقیه اذیتم کنند.»

این بود که از فیلیپ ولسون رفت و مدتی در دفتری کار ‌کرد که یک کشاورز «آفریکانر» در راستنبرگ باز کرده بود. این‌که یک سفیدپوست و آن هم هلندی‌تبار آفریکانر، یک سیاه‌پوست را برای اداره دفترش انتخاب کند، خیلی عجیب بود. دنیل تعریف می‌کند: «مرد خیلی خوبی بود. از آن بوئرهای حسابی با اسم اصیل هلندی! رابطه ما مثل نوعی معجزه بود. فکر می‌کنم عشق و صمیمیت و قابل اعتماد بودنم را می‌دید.»

دنیل هم اما مثل خیلی جوانان می‌خواست فاصله دو سه ساعتی به جنوب را طی کند و وارد شهر پرهیجان و پرشور و شر ژوهانسبورگ شود. اما طبق قوانین آپارتاید، او اجازه نقل مکان نداشت؛ وجود گرفتن مدرک تخصصی فنی، مجبور بود ۱۰ سال در بازار گل‌فروش‌ها کار کند تا این‌که بالاخره در شرکت کامپیوتری «بالوس» کار پیدا کرد و یکی از تکنیسین‌های برجسته‌ آن شد.

اما چند سال پیش از این نقل مکان، اتفاق دیگری زندگی‌ او را زیر و رو کرده بود. معلم یکی از مدارس محل بهایی شده بود و این دیانت را که دوستی بین سیاهان و سفیدان را تبلیغ می‌کرد، درس می‌داد. دنیل نیز به تدریج تحت تاثیر قرار گرفت و در ۹ ژوییه ۱۹۵۵ بهایی شد. آن روز را خوب به خاطر می‌آورد: «جلسه‌های بهایی‌ها باید مخفی می‌بود چون سفیدان و سیاهان اجازه معاشرت با یک‎دیگر را نداشتند. در روستایی جمع شدیم و 9 نفر از دوستان با هم به این جلسه مخفی رفتیم. در آخر همان روز هر 9 نفر اعلام کردیم بهایی هستیم؛ هفت پسر و دو دختر.»

9 عدد مقدسی در دیانت بهایی است و همین داستان را برای دنیل شیرین‌تر می‌کند.

همان زمان‌ها بود که او از جودیت جوان خوشش آمده بود و طولی نکشید که ازدواج کردند. با این حال، جودیت تا مدت‌ها کار چندانی به دین و مذهب شوهر خوش‌تیپش نداشت: «حسابی اهل رقص بودم و در مسابقات ملکه زیبایی شرکت می‌کردم. خلاصه سرم شلوغ این چیزها بود.»
با خنده می‌افزاید: «به خاطر همین خوش‌تیپی دنیل جذبش شده بودم.»

مادر مسیحی جودیت از این ‌که خواستگار جوان و خوش‌تیپ که خیلی دخترهای محل دنبالش بودند، مذهب غریبی دارد که اسمش را نشنیده بود، نگران نبود:‌ «مادرم گفت مذهب‎شان خدا را قبول دارد یا نه؟ وقتی گفتم بله، خیالش راحت شد.»

در سال ۱۹۶۲ بود که به سوتوو نقل مکان کردند. این‌جا هنوز برق هم نداشت و در اوج محرومیت بود. با این همه، خانه راماروسی‌ها شد پاتوق خیلی از بهایی‌ها که از سراسر جهان به آفریقای جنوبی می‌آمدند برای سفر و یا مهاجرت که در میان بهایی‌ها، به معنی نقل مکان به جایی جدید برای آموزش دیانت است. پس از سال ۱۹۶۵ که اولین فرزندشان، «کوین» به دنیا آمد، زندگی آن ها شیرین تر شد. دنیل مدتی بعد در سفر به «حیفا» در اسراییل، که مرکز جهانی بهایی‌ها در آن‌جا واقع است، به سمت «مشاورت‌» رسید. در کل جهان، بهایی‌ها حدود ۸۰ مشاور دارند که وظیفه‌ آن ها رشد دیانت در نقاط مختلف جهان است. این افتخار بزرگی برای او به حساب می‌آمد و خودش و جودیت هنوز با شادمانی از آن می‌گویند.

از جمله میهمان‌هایشان در همین خانه، بیش تر اعضای «بیت‌العدل» بهایی‌ها و هم چنین «روحیه خانم» بوده اند. اسم اصلی روحیه خانم، «ماری سادرلند مکسول» بود که متولد نیویورک و بزرگ‌شده مونترال بوده است. او را به عنوان همسر «شوقی افندی» می‌شناسند؛ از نوادگان «بهاالله» که بهایی‌ها به او «ولی امرالله» می‌گویند و در سال‌های کلیدی ۱۹۲۱ تا ۱۹۵۷ در صدر دیانت‌شان بوده است.

به عنوان مشاور، دنیل می‌بایست به سراسر کشورهای منطقه سفر کند و جودیت هم خیلی مواقع همراهش می‌رفت. پلیس و جاسوس‌های آپارتاید مدام دنبال‌شان بودند تا جایی که دیگر قیافه آن‌ها را خوب تشخیص می‌دادند. یادشان هست حتی یک بار که سر مرز آفریقای جنوبی و رودزیای جنوبی (زیمبابوه‌ امروز) به مشکل برخورده و شاهد یک درگیری بودند، جاسوس‌های «دستگاه ویژه» آپارتاید کمک‌شان کرده بودند چون از معطل بودن خسته شده بودند!

اما همه داستان‌ها هم به این بامزگی نیستند: «بعضی مواقع می‌گفتند 12 شب بیا ساختمان “جان فورستر” و تا چهار صبح از من بازجویی می‌کردند.»

نام «جان فورستر»‌ برای بیش تر خوانندگان این مطلب احتمالا آشنا نیست اما آن روزها تنها شنیدنش لرزه بر اندام خیلی‌ها می‌انداخت. می‌توانیم بگوییم «اوینِ» آپارتاید بود. ساختمان مرکزی پلیس ژوهانسبورگ در این‌جا واقع شده بود (و هنوز هم همان‌جا است) و آن‌را به نام نخست‌وزیر رژیم آپارتاید نامیده بودند.

در سال ۱۹۶۸ دنیل را به طبقات نهم و دهم این ساختمان سیمانی آبی‌رنگ می‌بردند و دستگاه امنیتی مخوف از او بازجویی می‌کرد .در طبقه‌های پایین‌تر، زندانیان را نگاه می‌داشتند. بسیاری از فعالان سیاسی ضدآپارتاید به این ساختمان رفتند و دیگر باز نیامدند. «احمد تیمول»، از چهره‌های معروف حزب کمونیست و جنبش ضدآپارتاید در سال ۱۹۷۱ از پنجره طبقه دهم همین ساختمان به پایین پرتاب و کشته شد.

دنیل زمانی را به خاطر دارد که پس از ورود به آنگولا، هفت ساعت او را در فرودگاه حبس و بازجویی کردند.

دنیل و جودیت هر دو خیزش ۱۹۷۶ را خوب به یاد دارند. طبق مقررات بهایی،‌ آن‌ها درگیر سیاست نمی‌شدند اما عواقب سیاست تمام زندگی‌شان را فرا گرفته بود.

جودیت تعریف می‌کند: «اتوبوس‌ها نمی‌توانستند وارد سووتو شوند و باید ساعت‌ها پیاده راه می‌رفتیم. یک شنبه‌ها که جلسات بهایی‌ها بود، خیلی‌ها ساعت‌ها راه می‌آمدند تا برسند.»

در این زمان، حداقل هفت جامعه کوچک بهایی در سووتو تشکیل شده بود که بیش ترش کار همین خانواده بود. دنیل با لبخند می‌گوید: «حتی یک پلیس سیاه‌پوست هم بهایی شده بود. البته که بهایی بودنش مخفی بود. از آن درون، هر کاری می‌توانست برایمان انجام می‌داد.»

خیزش سووتو بر سر تبعیض در مورد آموزش و پرورش شروع شده بود و برای خانواده راماروسا این‌که فرزندانشان درس بخوانند، از هر چیزی مهم‌تر بود. وقتی مدارس تعطیل شدند، جودیت به مغازه‌های هندی محل می‌رفت و هر طور بود، کتاب‌های لازم را جور می‌کرد تا بچه‌ها از درس عقب نمانند؛ حتی در اوج آپارتاید و در میان دهه پرشور و شر ۱۹۸۰ که خیزش‌های مردمی رژیم آپارتاید را به زانو در آورد.

در همین سال‌ها بود که پس از برپایی نظام جمهوری اسلامی، بهاییان ایران با سرکوبی بی‌سابقه مواجه بودند. جودیت از خاطرات خود از شنیدن خبر سرکوب بهایی‌های ایران که می‌گوید، اشک به چشمش می‌آید: «حس می‌کردم در ایران دوباره مثل زمان “باب” شده. در محفل روحانی‌ محلی‌ خود راجع به ایران صحبت می‌کردیم. گفتیم آخر باید کاری کرد. همین بود که تصمیم گرفتیم به سازمان ملل نامه بفرستیم. از سووتو به سازمان ملل!»

جودیت به خاطر دارد که با کلی سر و صدا به اداره پست رفته است: «داد و بی‎داد می‌کردم که من جودیت راماروسی هستم و باید همین الان نامه‌ام را بفرستم. مامور اداره می‌گفت مگر دیوانه شده‌ای زن، سازمان ملل چه به توی سووتویی؟»

جودیت در یک شورای محلی کار می‌کرد که نمایندگان مذاهب مختلف در آن برای دوستی بین مذاهب گرد آمده بودند. وقتی روحانی مسلمانی به نام «مولانا فرید» برای سفری به ایران رفت، از جودیت پرسید سوغاتی چه می‌خواهد و او خواهان پرس و جو از وضعیت بهایی‌ها شد. میزبانان مولانا فرید در ایران این سوال را که پرسید، جز با بی‌احترامی پاسخی به او ندادند.

در همین سووتو بود که در سال ۱۹۹۰ یکی از اجلاس‌های مهم بهایی‌ها برگزار شد. نلسون ماندلا از زندان آزاد شده بود و التهاب در کشور در بالاترین حد خود بود. با این همه، سفیدپوست‌های بهایی قرار بود میهمان سیاه‌پوست‌های سووتوو باشند. جودیت می‌گوید: «در یکی از ساختمان‌های بدنام سووتو بود. مردم محل باورشان نمی‌شد این همه سفیدپوست شب را آن‌جا سپری می‌کردند. اطراف ساختمان پر از درگیری بود.»

تقدیر چنین بود که خانواده راماروسی پایان آپارتاید را که به نظر می‌آمد همیشگی است، دیدند اما پایان سرکوب بهایی‌ها در ایران را هنوز شاهد نبوده‌اند.

در اطراف خانه آن ها که قدم می زنیم، نقشه‌ای را روی دیواری می بینیم که داستان تبعیدهای بهاالله توسط دولت‌های قاجار و عثمانی را نشان می‌دهد؛ از تهران تا بغداد و آدریانوپل تا عکا. با دست تهران را نشان می‌دهم و می‌گویم خانه من این‌جا است. چشمان دنیل برق می‌زند.

با هم از حیاط خانه دنیل و کنار ذرت‌هایی که کاشته است، می‌گذریم. بیرون می‌رویم و در اطراف سووتو قدم می‌زنیم.

در خیابان‌های اطراف همه به احترام دنیل می‌ایستند و سلام می‌دهند. از کنار مهد کودکی رد می‌شویم که او جزو بنیانگذارانش بوده است و یک زمین بازی‌که هر هفته با جمعی از بهایی‌ها در آن به کودکان آموزش می‌دهند. نام دیانت بهایی را گوشه‌ای از دیوار نقاشی کرده‌اند. اعجاب‌انگیزی تنوع زبانی این کشور را از همین نیم ساعت خیابان‌گردی می‌بینیم. دنیل معمولا به ستسوانا احوال‌پرسی می‌کند و بقیه با هر زبانی بلدند جواب می‌دهند. بالاخره یک جوری حرف هم‎دیگر را می‌فهمند. بعضی جوان‌ترها فقط انگلیسی جواب می‌دهند و ظاهرا حرف‌های دنیل را خیلی نمی‌فهمند؛ به ویژه وقتی از میهمان ایرانی‌اش می‌گوید.

در دکه‌ای کنار خیابان، کباب گوشت لذیذی می‌خریم و با ترشی آچار هندی می‌خوریم. دکه «پاپ»، هریسه ذرتی که قوت غالب آفریقای جنوبی است، تمام کرده. دختر خوش‌رو و زیبای فروشنده با تعجب نگاه می‌کند که این قدبلند غیرسیاه دیگر کیست که روی زمین، کنار پیرمرد سیاه‌پوستی نشسته است و این‌طور تند تند و با دست کباب‌خوری می‌کند! دیگر نمی‌دانم به چه زبانی برایش بگویم که جست وجوی «بهای تبعیض» است که مرز رنگ‌ها و سن‌ها را پشت سر گذاشته است.

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *