آیا رهبری جنبش از خارج ممکن است؟ نگاهی به چند تجربه جهانی

انتشار در ایران‌وایر

اولین سالگرد کشته شدن «مهسا(ژینا)امینی» و آغاز خیزش بزرگ ایرانیان درحالی فرا رسید که جامعه ایران به‌نوعی در بن‌بست یا انسداد سیاسی قرار دارد. از یک سو مشخص است که جمع کثیری از مردم مخالف حکومت جمهوری اسلامی و خواهان تغییرات سیاسی هستند، و از سوی دیگر راهی برای اعمال این تغییرات و رسیدن به خواست براندازی پیدا نمی‌شود. خواست تغییر از سوی ایرانیان البته حداقل ربع قرن است که سابقه دارد. در این سال‌ها مردم راه‌های مختلفی را امتحان کرده‌اند، از پشتیبانی از جناح اصلاح‌طلب حکومت به امید اعمال تغییرات‌ (۲خرداد۱۳۷۶ و پس از آن) تا تحریم‌های انتخاباتی (۱۳۸۴ و بعدها ۱۴۰۰)،  رای مصلحتی به چهره‌هایی که خواهان سیاست خارجه متفاوت بودند (انتخابات‌های ۱۳۹۲ و ۱۳۹۶) و جنبش‌های متعدد خیابانی (از ۱۸تیر۱۳۷۸ تا شهریور ۱۴۰۱ و موارد متعدد بین این دو)، اما جای یک اتفاق مهم در تمام این سال‌ها خالی بوده و آن، سازماندهی و تشکل جدی سیاسی در داخل یا خارج است. می‌توان گفت که فضای سرکوب جمهوری اسلامی باعث شده چنین فعالیتی در داخل ممکن نباشد، چراکه چهره‌های سازمان‌دهنده بلافاصله بازداشت و زندانی می‌شوند و حتی احزاب اصلاح‌طلب هم، فضای فعالیت میدانی چندانی ندارند. 

اما آيا سازماندهی و تشکل‌یابی سیاسی در میان ایرانیان خارج از کشور ممکن است؟ 

***

در طول این سال‌ها، بسیاری عملا پاسخ منفی یا بدبینانه به این سوال داده‌اند. در ادبیات عامه رایج بود که گفته شود «خارج کشوری‌ها» از فضای کشور دور هستند و امکان ارتباط گرفتن با ایران را ندارند و حتی این مساله اخلاقی مطرح می‌شد که آیا درست است افرادی در خارج بنشینند و بدون دادن هزینه جانی و سیاسی، به ایرانیان داخل فراخوان مبارزه دهند؟ نمود این تفکر در استفاده از ضرب‌المثل «نشسته لب گود، می‌گه لنگش کن»، بارها مورد استفاده قرار گرفته است. این موضوع البته به‌درستی مورد نقد بسیاری چهره‌ها همچون «مسیح علی‌نژاد»، «هما سرشار» و زنده‌یاد «اسماعیل خویی» قرار گرفته است.

با وجود تمام این نقدها اما، واقعیت این است که در جامعه ایرانیان خارج از کشور در تمام این سال‌ها، هرگز تشکل‌یابی سیاسی یا مدنی جدی صورت نگرفته است. گروه‌های حقوق‌بشری و کنشگری حرفه‌ای البته بسیار موجودند، اما هیچ‌کدام از ا گروه‌های سیاسی که از میان ایرانیان عضوگیری وسیع کنند،‌ موفق نبوده‌اند. تنها گروه جدی سیاسی سازمان‌یافته در خارج از کشور در سال‌های اخیر،‌سازمان مجاهدین بوده که از اقبال سیاسی بسیار اندکی نزد ایرانیان برخوردار است و در واقع مورد بیزاری بسیاری نیز قرار می‌گیرد. در بین گروه‌های دیگر، از چپ تا راست، علی‌رغم استفاده پرطمطراق از اسامی‌ای همچون «حزب» و «سازمان»، عملا تنها با گروه‌هایی طرف هستیم که در بهترین حالت، چند صد عضو فعال دارند و در ضمن، بخش وسیعی از این اعضا از کنشگران درگیر در انقلاب ۱۳۵۷ هستند که پس از خروج از ایران، به فعالیت خود ادامه داده‌اند؛ اما موفق به جذب نسل‌های جدید‌ (که لازمه هرگونه فعالیت ادامه‌دار سیاسی است) نشده‌اند. 

در این سال‌ها، گروه‌های سیاسی که حتی گروه‌های مدنی که مثلا دانشجویان، جوانان یا زنان ایرانی را در ابعادی وسیع گرد هم بیاورند، تشکیل نشده‌اند.

 پرسر‌وصداترین حرکت سال گذشته اپوزیسیون خارج از کشور، تشکیل «شورای مهسا» بود توسط شش نفر بود که آن هم در عرض چند هفته در میان اختلافات فروپاشید و البته هرگز وارد فاز عضوگیری نشده بود و تنها کنار هم آمدن چند چهره سرشناس بود. استثنای دیگر، احزاب کرد ایرانی هستند که تنها مخصوص بخش بسیار کوچکی از جامعه ایران هستند و تلاش‌های آن‌ها برای تشکیل احزابی که شامل کل ایران شود، تابه‌حال ناکام مانده است. 

با این حساب، این سوال مطرح می‌شود که آیا تشکل‌یابی در خارج از کشور آیا اصولا غیرممکن است؟ 

قصد من در این مقاله این است که با نگاهی اجمالی به برخی تجربیات کشورهای جهان، نشان دهم که چنین نیست. پیش‌از هرچیز اما باید یادآوری کنم که واهمه حکومت از متشکل شدن ایرانیان خارج از کشور را می‌توان از نیروی عظیمی دید که صرف تبلیغات علیه تحرک‌های سیاسی خارج از کشور، حتی در مراحل اولیه آن‌ها،می‌کند. در همین سال گذشته و در چند ماهی که روند نزدیک شدن چهره‌های «شورای مهسا» به یکدیگر و تشکیل آن شورا را شاهد بودیم، تبلیغات جمهوری اسلامی علیه چهره‌هایی همچون «رضا پهلوی»، مسیح علی‌نژاد و «نازنین بنیادی» شدت گرفت، درضمن نباید از یاد برد که جمهوری اسلامی ده‌ها نفر از مخالفین خود را در خارج از کشور به قتل رسانده است، از« شاپور بختیار» و «فریدون فرخزاد» تا «صدیق کمانگر» و «غلام کشاورز.» حکومت درضمن همین قصد را در مورد مسیح علی‌نژاد داشته است که خوشبختانه موفق به انجام آن نشده است؛ همین خود نشان از واهمه این حکومت از فعالیت برون‌مرزی می‌دهد.

از روسیه تا آفریقای جنوبی

با نگاه به تجربیات مختلف جهانی در طول قرن بیستم، می‌بینیم که وقتی در کشوری فضای دیکتاتوری برپا می‌شود، تشکیل گروه‌های سیاسی در تبعید در میان شهروندان آن کشور امری تقریبا ناگزیر است. این گروه‌ها در بسیاری موارد، سال‌های تبعید را به فعالیت‌هایی می‌گذرانند که شاید به‌نظر روزمره بیاید و حتی شاید امکان تاثیرگذاری همیشگی بر رویدادهای کشور خود را نداشته باشند؛ در نهایت اما حفظ سازماندهی و تشکل در خارج از کشور باعث می‌شود که امکان استفاده از تحولات در بزنگاه‌های سیاسی را داشته باشند. در اینجا نکته‌ای ظریف نهفته است که باید به آن توجه کرد و خلاف تصور رایج است: احزاب سیاسی و یا سازمان‌ها مدنی (چه در داخل و چه در خارج) معمولا خود نمی‌توانند جرقه انقلاب را بزنند و یا تغییری سیاسی را به اتکای خود اعمال کنند. این گروه‌ها اما می‌توانند از فرصت‌های سیاسی که به‌طور غیرمترقبه و غیرقابل پیش‌بینی صورت می‌گیرند، برای نیل به اهداف خود استفاده کنند. یعنی وقتی آن لحاظ غیرمترقبه فرا می‌رسند، این داشتن یا نداشتن سازمان و تشکل سیاسی است که تعیین‌کننده می‌شود. 

در اینجا به سه مورد در سال‌های مختلف قرن بیستم اشاره می‌کنیم که در آن احزاب و سازمان‌های سیاسی توانستند با فعالیت متشکل در خارج از کشور، موجودیت خود را حفظ کنند و در سیاست کشورهای خود تاثیرگذار باشند. 

یکی از موارد کلاسیک این امر،‌روسیه تزاری است. «ولادیمیر لنین» به‌عنوان رهبر انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ و بنیانگذار حکومت کمونیستی در روسیه معروف است. او اما تنها چند ماه پیش‌از این انقلاب، از شرایط نسبتا باز سیاسی استفاده کرد و با کمک امپراتوری آلمان، با قطار از تبعید در سوئیس به روسیه بازگشت؛ اما مساله فقط شخص لنین نیست. در طول سال‌های طولانی منجر به سال ۱۹۱۷، احزاب اپوزیسیون مختلف روسیه بیشتر فعالیت‌های اصلی خود را در خارج از کشور انجام می‌دادند؛ به این دلیل ساده که در بیشتر این سال‌ها فضای چندانی برای فعالیت در خاک روسیه وجود نداشت. این احزاب البته طرفداران و کنشگرانی در داخل خاک روسیه داشتند، اما تدوین مشی آن‌ها، انتشار نشریات آن‌ها و حفظ هویت سیاسی آن‌ها، عموما بین کنشگران خارج از کشور انجام می‌شد که فضای فعالیت آزاد را داشتند. مهم‌ترین نیروی سیاسی اپوزیسیون را می‌توان «حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه» دانست که بعدها به شاخه‌های مختلف تقسیم شد که هریک نقشی در رویدادهای روسیه بازی کردند. کنگره اول این حزب در سال ۱۸۹۸ در شهر مینسک (پایتخت امروز بلاروس که در آن روزها از شهرهای امپراتوری روسیه بود) با حضور چند ده نفر برگزار شد. اما از آن پس، تمام کنگره‌های حزب و شاخه‌های مختلف آن در شهرهای خارج روسیه همچون بروکسل،‌ لندن، استکهلم و پراگ برگزار شد. با‌این‌وجود، این احزاب چون توانسته بودند در خارج از کشور فعالیت ممتد رسانه‌ای و سیاسی کنند، همچنان در فضای سیاسی روسیه نقش داشتند و در پی انقلاب ۱۹۱۷ همین احزاب و چهره‌های تبعیدی آن‌ها بودند که توانستند نقشی کلیدی در تحولات این کشور بازی کنند. در طول سال‌های تبعیدی، بسیاری کنشگران خود را طرفدار این احزاب می‌دانستند، اما این حضور رهبران و ستاد آن‌ها در خارج از کشور بود که اصلا وجود داشتن چنین احزابی را ممکن می‌کرد. همین بود که بیشتر چهره‌های تاثیرگذار سال‌های آینده روسیه، از تمام طرفین مختلف سیاسی آبدیده همان سال‌های تبعید بودند و «خارج کشوری»‌ بودن، مانع تاثیرگذاری‌شان نشد. 

نمونه دیگر اسپانیا است. در سال ۱۹۳۹، ژنرال «فرانچسکو فرانکو»، با پیروزی بر نیروهای جمهوری دموکراتیک در اسپانیا، حکومتی دیکتاتوری برقرار کرد و فضای فعالیت سیاسی برای بیشتر نیروها خاتمه یافت. با‌این‌وجود، احزاب طرفدار دموکراسی که مهم‌ترین‌شان احزاب سوسیالیست و کمونیست بودند، در فضای تبعید (معمولا در کشور دموکراتیک همسایه، فرانسه) به فعالیت‌های خود ادامه دادند. آن‌ها از باز بودن فضای تبعید برای مطرح کردن نظریات مختلف مبارزاتی استفاده می‌کردند. مثلا شکل‌گیری «کمیسیون‌های کارگری» که  در دهه ۱۹۶۰ در خاک اسپانیا و در میان کارگران کشور صورت گرفت، اما با ابتکار رهبری تبعیدی حزب کمونیست و همکاری آن با گروه‌های کاتولیک مخالف دیکتاتوری. پی ریختن این همکاری، تنها از طریق متشکل بودن گروه‌ها در خارج از کشور ممکن بود. کنگره‌های حزب سوسیالیست (که اصلی‌ترین حزب اسپانیا در جریان انتقال بود و اکنون نیز در قدرت است)‌ در فرانسه بودند که امکان شرکت نمایندگان مختلف از بخش‌های مختلف اسپانیا و گفتگوی آزاد و البته امکان هم‌فکری مدافعین خارجی همچون «اولوف پالمه» و «ویلی برانت»، نخست‌وزیران سوسیالیست سوئد و آلمان غربی را مطرح می‌کردند.‌ در سال ۱۹۷۵ که ژنرال فرانکو درگذشت، زمام امور به دست ولیعهد پیشین، «خوآن کارلوس»، رسید که از سال ۱۹۶۹ توسط خود فرانکو برای این امر انتخاب شده بود. ولیعهد اما به سوی دموکراسی حرکت کرد و همین بود که گروه‌های تبعیدی بار دیگر فضای فعالیت پیدا کردند و سنگ بنای اسپانیای نوین و دموکراتیک امروز را ریختند. اینکه مرگ فرانکو منجر به گردش دموکراتیک توسط جانشینی که خود او انتخاب کرده می‌شود، البته قابل پیش‌بینی نبود. اما نکته کلیدی در اینجا است که این فعالیت ممتد و دائم رسانه‌ای و سیاسی و ارتباط گسترده نیروهای سیاسی با داخل کشور بود که باعث شد بتوانند در فضایی که پس‌از سال ۱۹۷۵ پیش آمد،‌نقش ایفا کنند. بسیاری از مهم‌ترین چهره‌های انتقال دموکراتیک در اسپانیا، از تبعیدی‌ها بودند، ازجمله «سانتیاگو کاریو»، دبیر کل حزب کمونیست.«فیلیپه گونزالز»، نخست‌وزیر اسپانیا از ۱۹۸۲ تا ۱۹۹۶، از داخل کشور دبیرکلی حزب زیرزمینی سوسیالیست را به عهده گرفته بود، اما او هم مدام با ستاد مرکزی حزب در تبعید (در فرانسه) تماس داشت.

نمونه سوم و آخر ما، مربوط به آفریقای جنوبی می‌شود. بسیاری، دیدگاهی بسیار غلط و غیرتاریخی راجع‌به تحولاتی دارند که منجر به سرنگونی حکومت آپارتاید در آفریقای جنوبی و برقرار شدن دموکراسی در این کشور شد. در این دیدگاه، بیش‌از هرچیز به مقامت «نلسون ماندلا» در زندان از سویی، و تحریم حکومت آپارتاید توسط جهان از سویی دیگر اشاره می‌شود. مهم‌ترین عامل دموکراسی اما،‌ حفظ هویت «کنگره ملی آفریقا» به‌عنوان سازمانی بود که می‌توانست توسط مردم مورداعتماد قرار بگیرد و البته مورد مذاکره جهانیان باشد و نهایتا، شریک خود حکومت آپارتاید، زمانی که قصد به تغییر داشت. 

ماندلا شاید مشهورترین چهره این کنگره باشد،‌ اما در طول سال‌های طولانی زندانی بودن او، رهبری و حفظ آن به عهده رهبران تبعیدی در خارج از کشور بود؛ به‌خصوص «الیور تامبو» که در سال ۱۹۶۰، چند هفته پیش‌از ممنوع شدن این کنگره، برای سازماندهی آن به خارج از کشور فرستاده شده بود. «کنگره ملی آفریقا» در سال‌های طولانی تبعید از شیوه‌های مختلف مبارزاتی استفاده کرد، از مبارزه چریکی و تسلیحاتی (که باعث دستگیری ماندلا و شرکا شد)، تا تشویق مبارزات مدنی و کارگری. تحریم‌های جهانی، تنها در چند سال آخر حکومت آپارتاید به‌طور جدی اعمال شدند و نکته مهم البته، عروج رهبری‌ای در پره‌توریا بود که قصد پایان آپارتاید و تشریک حکومت با «کنگره ملی آفریقا» را داشت. طبعا عروج چنین رهبری‌ای را نمی‌توان پیش‌بینی کرد، اما «کنگره ملی آفریقا»‌ با حفظ انسجام، نظم و راهبرد سیاسی مشخص، این امکان را به این کشور داد که بتواند انتقال منظمی به حکومت دموکراتیک داشته باشد. بار دیگر، نقش‌آفرینی تبعیدی‌ها را می‌بینیم: ‌درست است که ماندلا به نمادین‌ترین چهره پایان آپارتاید بدل شد، اما مغز متفکر مذاکرات و تشکیلات و انتقال دموکراتیک،‌ تابو امبکی بود که قریب سه دهه را در تبعید گذرانده بود. امبکی پس از ماندلا، دومین رییس‌جمهور آفریقای جنوبی دموکراتیک شد. 

در اینجا باید یادآوری کنیم که احزاب نامبرده در این سه کشور، همگی روابطی با نیروها و دولت‌های خارجی مختلف داشتند و دریافت کمک از این کشورها را تابو نمی‌دانستند. لنین با وجود کمونیست بودن، حاضر بود از امپراتوری آلمان برای بازگشت به روسیه کمک لجستیکی بگیرد. حزب کمونیست اسپانیا مورد حمایت گسترده اتحاد شوروی و البته کمونیست‌ها و سوسیالیست‌های فرانسه قرار داشت که از قدرت بسیاری در این کشور هم‌مرز با اسپانیا برخوردار بودند. «کنگره ملی آفریقا»، طیفی وسیع از حمایت‌های خارجی داشت، از شوروی و سایر کشورهای کمونیستی، تا دولت سوسیال دموکرات سوئد، تا کشورهای آفریقایی همچون تانزانیا، زیمبابوه، موزامبیک و آنگولا که هر یک پس‌از پایان استعمار و تشکیل دولت‌های مستقل،‌ به یاری مبارزه سیاهان آفریقای جنوبی شتافتند. 

نکته کلیدی در تمام موارد این است که تشکل‌یابی سیاسی در خارج از کشور در سطحی وسیع، جدی و سازمان‌یافته صورت گرفته بود (فرای این‌که چه نظری راجع به گرایش‌های سیاسی این احزاب داشته باشیم). هزاران نفر از شهروندان مقیم خارج به این تشکل‌ها می‌پیوستند و دولت‌های خارجی نیز گاه به دلایل خود، به آن‌ها کمک می‌کردند. نتیجه این بود که: ۱-انرژی مخالفین حکومت در یک راستا و به‌صورت سازمان‌یافته علیه حکومت مستقر خرج می‌شد.

 ۲-مخالفین در داخل کشور می‌توانستند دلگرم به بدیل سیاسی موجود و منظم در خارج از مرزهای کشور باشند و در واقع نمایندگی سیاسی که در داخل ممکن نبود، تا حدودی در خارج ممکن شده باشد. 

۳- از حکومت خود این کشورها تا نیروهای امنیتی آن‌ها، تا کشورهای خارجی دیگر، بتوانند نماینده‌ای و ستادی برای مذاکره داشته باشند. 

برای نمونه آوردن البته، ما نیازی نیست تنها به کشورهای خارجی نگاه کنیم و خود ایران سوابقی وسیع در این مورد دارد. فعالیت‌های فکری که پشتوانه انقلاب مشروطه را فراهم کردند، تا حدود بسیاری توسط روشنفکران مقیم تفلیس، قاهره، لندن، استانبول یا پاریس پیش رفته بودند و اگر نشریات چاپ خارج نبود، سیر تحولات آن‌گونه پیش نمی‌رفت. نشریاتی که هدف‌شان تنها نشر افکار نبود و نقش سازماندهی را نیز بازی می‌کردند. انقلاب ۱۳۵۷ نیز به‌وضوح رهبری خود را در خارج از کشور یافت و حضور خمینی در تبعید باعث شد که مخالفین بتوانند حول او جمع شوند و آمریکایی‌ها و سایرین نیز با او مذاکره کنند؛ نه‌تنها در ماه‌های آخر منتهی به انقلاب که او در پاریس بود، که در سال‌های طولانی حضورش در عراق. در عین حال البته، تشکیلاتی مثل «کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایرانی-اتحادیه ملی» را داشتیم که هزاران دانشجوی ایرانی در آن متشکل شده بودند و نقشی مهم در حیات سیاسی ایران ایفا می‌کردند؛ چه قبل و چه بعد از انقلاب ۱۳۵۷.

تفاوت ایران ۱۴۰۱ با موارد ذکر شده قبلی، این است که جامعه ایرانی خارج از کشور، امروز بسیار بزرگتر و با دسترسی بسیار وسیع‌تر به استعداد و ثروت است. تعداد دانشجویان ایرانی خارج از کشور چندین برابر شده و این دانشجوها نشان داده‌اند که نیرو و انرژی بسیاری صرف فعالیت‌های مربوط به ایران می‌کنند، اما این نیروها بدون سازماندهی و تشکیل گروه‌های سیاسی و مدنی هدر می‌رود و در یک راستای مشخص خرج نمی‌شود. دیگر تفاوت این است که رسانه‌های جمعی بسیار وسیع‌تری وجود دارند و رساندن صدای گروه‌های مقیم خارج از کشور به داخل، بسیار راحت‌تر است. وقتی به فضای جامعه ایرانی در شهری مثل تورنتو نگاه می‌کنیم، روشن است که دیوار بزرگی بین ایران و دیاسپورا نیست و فضای فکری و سیاسی در تهرانتو و تهرانجلس، می‌تواند به‌سرعت بر تهران و اصفهان تاثیر بگذارد. 

متاسفانه آنچه در سال‌های اخیر مانع این کار شده، فقر فرهنگ سیاسی و انتشار افکار و گمانه‌های نادرست است. در‌حالی‌که کنشگران در ایران به‌علت سرکوب جمهوری اسلامی امکان تشکل‌یابی را ندارند، چه چیزی جلوی میلیون‌ها ایرانی خارج از کشور که بسیاری هم در تظاهرات‌ها شرکت می‌کنند، گرفته است؟ 

بسیاری در این سال‌ها این ایده خام‌خیالانه را مطرح کردند که می‌توان بدون رهبری و به‌صورت «افقی»، تغییر سیاسی را دامن زد و از «بی‌سر» بودن جنبش می‌گفتند. فقر فرهنگ سیاسی باعث شده گروه‌های متعدد هنری و حقوق‌بشری و غیره داشته باشیم که با افتخار از «عدم تعلق به هر حزب و دسته» می‌گویند و نماد آن‌ را زمانی می‌بینیم که هنرمندی که به حمایت از جنبش «زن، زندگی، آزادی» معروف بود، اخیرا پس از خروج از ایران، اعلام کرد که هرگونه تعلق سیاسی را «دون شان» خود می‌داند. این بی‌فرهنگی سیاسی در ضمن باعث شده که ملزومات کار سیاسی همچون کنار هم آمدن انسان‌ها با تفکرات مختلف (چرا که هیچ گروهی شامل ۱۰۰ درصد اتفاق آرا نمی‌شود) و سازوکارهای معمول سیاسی مثل حمایت (که به معنی پرستیدن نیست)، نمایندگی (که به معنی نمایندگی تام الاختیار نیست) و ائتلاف (که به معنی توافق بر سر یک مساله و نه تمام مسائل است)،‌ هنوز جانیفتاده باشند. 

اما آنچه تاریخ اخیر ایران و جهان نشان می‌دهد این است که سازماندهی در تبعید می‌تواند موثر و کارساز باشد. رویدادهای آینده ایران را نمی‌شود پیش‌بینی کرد، اما ایرانیان خارج از کشور اگر بخواهند می‌توانند با تشکل‌یابی کسب اطمینان کنند که در بزنگاه بعدی، با برنامه و سازمان‌یافتگی و نیروی موثر وارد این رویدادها می‌شوند. تشکیل چنین‌ سازمان‌های موثر و منظمی در خارج از کشور در ضمن، بی‌شک بزرگترین کمک به مبارزات ایرانیان داخل کشور، و قوت قلب بزرگی برای آن‌ها خواهد بود. 

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *